روشن است آتش درون شب
وز پس دودش
طرحی از ویرانه های دور.
گر به گوش آید صدایی خشک:
استخوان مرده می لغزد درون گور.
دیر گاهی ماند اجاقم سرد
و چراغم بی نصیب از نور.
خواب دربان را به راهی برد.
بی صدا آمد کسی از در،
در سیاهی آتشی افروخت.
بی خبر اما
که نگاهی در تماشا سوخت.
گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،
لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:
آتشی روشن درون شب
سلام مهیار بابا تو این شعرا رو از کجا میاری؟
ببینم یادت رفته قرار بود واسم چند تا داستان کوتاه پست کنی؟
باشه اینم یکی دیگه از بد قولی های تو.
حداقل من یه جو معرفت دارم که گه گداری بیام بهت سر بزنم ولی تو؟...
ما بی معرفت و بی مرامیم ؟
سلام
شعر قشنگیه!
وبلاک خوبی داری
از این که به من سر زدی ممنون