صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

نجس ترین چیز دنیا

گویند ( من نمیگم ) روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
 وزیر
هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

 عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را  انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری"   !!!

یک برنامه‌نویس و یک مهندس

یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم. مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم. این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟» مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳ پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟» برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟» مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید


منبع: امپراطور دات کام

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای اموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سر انجام به قصری زیبا بر فراز کوهی رسید مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی میکردی

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد اتاقی شد که جنب جوش فراوانی در ان به چشم میخورد فروشندگان وارد و خارج میشدند مردم در گوشه ای گفتگو میکردند ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود

خردمند با دقت به سخنانت مرد جوانم گوش که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که راز خوشبختی را فاش کند پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد

مرد خردمند اضافه کرد اما از شما خواهشی دارم انگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن دران ریخت و گفت

مرد جوان شروع کرد به بالا پائین کردن پله ها در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت دو ساعت بعد نزد

خردمند بازگشت مرد خردمند از جوان پرسید ایا فرش های ایرانی اتاق نهار خوری را دیدید ؟ ایا باغی که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دیدید؟ ایا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست اهو نگاشته شده دیدید

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی که خردمند به او داده حفظ کند

خردمند گفت خب پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس ادم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه

مرد جوان این بار به گردش در باغ پرداخت در حالی که همچنان قاشق را در دست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست او باغ هارا دید و کوهستان های اطراف را ظرافت گل ها و دقتی که در نصب اثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد

وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد

خردمند پرسید ک پس ان دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست ؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها ریخته است ان وقت مرد خردمند به او گفت

. خردمند با این در گفتگو بود و جوان مجبور شد دو ساعتی صبر کند تا نوبتش شود: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزدohki خانه ای که در ان سکونت دارد بشناسد:

راز خوشبختی این است که همه خوشبختی های عالم را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی  

برگرفته از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو

شام اخر

 لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام اخر دچار مشکل بزرگی شد ک می بایست نیکی را به جای عیسی و بدی را به شکل یهودا از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرف به او خیانت کند تصویر میکرد کاتر را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانیش را پیدا کند روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از ان جوانان همسرا یافت جوان را به کارگاهش دعوت کرد واز جهره اش اتود ها وطرح هایی برداشت سه سال گذشت تابلو شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی برای یهودا هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند نقاش پس از روزها جستجو جوان شکسته و زنده پوش و مستی را در جوی ابی یافت به زحمت از او دستیارانش خواست تا او را تا کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت گدارا که درست نمیفهمید چه کار میکنند به کلیسا اوردند دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان حال سداوینچی از خطوط بی تقوایی گناه و خود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود چشم هایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با امیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو رو قبلا دیده ام داوینچی با تعجب پرسید کی ؟ سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم موقعی که در یک گروه همسرایی اواز میخواندم زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من در خواست کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم  

 

برگرفته از داستان شیطان و دوشیزه پریم اثر پائولو کوئیلو

ارزو های لستر

آرزوهایی که حرام شدند
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند
به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم
لستر هم با زرنگی آرزو کرد
دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد
بعد با هر کدام از این سه آرزو
سه آرزوی دیگر آرزو کرد
آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی
بعد با هر کدام از این دوازده آرزو
سه آرزوی دیگر خواست
که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد
برای خواستن یه آرزوی دیگر
تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو
بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن
جست و خیز کردن و آواز خواندن
و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر
بیشتر و بیشتر
در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند
عشق می ورزیدند و محبت میکردند
لستر وسط آرزوهایش نشست
آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا
و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد
و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود
و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند
آرزوهایش را شمردند
حتی یکی از آنها هم گم نشده بود
همشان نو بودند و برق میزدند
بفرمائید چند تا بردارید
به یاد لستر هم باشید
که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها
همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد !!!

ایمان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است.
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد

زاهد بی ریا

زاهدی گفت: نماز سی ساله خود را که در صف نخست نمازگزاران به جا آورده بودم، به ناچار به قضا برگردانم. از این روی که روزی به سببی درنگ کردم و در صف نخست جایی نیافتم. پس در صف دوم ایستادم. اما خود را بدین سبب از دیگران شرمسار دیدم و پیشی گرفتم و به صف اول آمدم و از آنگاه دانستم که همه‌ی نمازهایم آلوده به ریا و آکنده از لذت توجه مردم به من و این که ببینند من از پیشگامان کارهای نیکم، بوده است.

زنجیر عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برٿ ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقٿ شود.
اسمیت پیاده شد و خودشو معرٿی کرد و گٿت من اومدم کمکتون کنم.
زن گٿت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطٿ شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رٿتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟"
و او به زن چنین گٿت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام.
و روزی یکنٿر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!"
چند مایل جلوتر زن کاٿه کوچکی رو دید و رٿت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست
بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد ٿهمید.
وقتی که پیشخدمت رٿت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رٿته بود ،
درحالیکه بر روی دستمال سٿره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید.

من هم در این چنین شرایطی بوده ام. و روزی یکنٿر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید این کار رو بکنی.
نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رٿت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن ٿکر میکرد به شوهرش گٿت :"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

تخته سنگ

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل

مردم را ببیند خودش را در جایی مخٿی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تٿاوت از

کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد

. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ... با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر

نمی داشت . نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.


بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار

داد. ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن

سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در ان یادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعی می

تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد  

سیاستمدار!!!

یه روز یه کشیشی خواست بچه اش و امتحان کنه ببینه پسرش در اینده چیکاره میشه واسه همین  یه شیشه مشروب  یه سکه  و یه کتاب مقدس و گذاشت روی میز  با خودش گفت اگه رفت سمت کتاب مقدس مثل خودم کشیش میشه این خیلی خوبه  اگه رفت سمت سکه میره دنبال کسب و کار اونم بد نیست ولی اگه بره سمت مشروب لات و بی سرو پا میشه 

خلاصه پسره از مدرسه برگشت و رفت سراغ میز اول در بطری مشروب باز کرد بعد سکه رو گذاشت تو جیبش بعد در حالی که مشروب میخورد کتاب و ورق میزد  

کشیش که این صحنه رو میدید گفت وای پسرم سیاستمدار میشه!!!!!!!

پند پدر

پدری  پسری داشت که زود عصبانی میشد و خطایی انجام یداد پدر که مردی حکیم بود به او اموخت که هر وقت خطایی کرد میخی به دیوار بکوبد  کم کم دیوار پر از میخ شد ولی پسر  توانست بر خشم خود مسلط شود  وقتی پدر تسلط فرزند را دیدی به او گفت هر وقت خشم خودرا فرو خوردی  و کار نیکی انجام دادی یکی از میخ هارا از دیوار بیرون بیاور   

سالها گذشت و بالاخره پسر اخرین میخ را هم از دیوار بیرون کشید و به پدر تحویل داد   

پدر به پسر گفت حالا روی دیوار چه میبینی و پسر گفت سوراخهای میخ ها روی دیوار باقی مانده پدر  رو به فرزند خود کرد و گفت  اری درست است فرزندم تو اگر وقتی کار خطای کنی  حتی اگر هم ان را جبران کنی بازهم اثرش باقی میماند .

نابینا

سالها پیش دختر پسری عاشق دختری نابینا شد  

دخترک به پسرک گفت  تو میدونی من کورم با من ازدواج میکنی 

پسرک در جوابش گفت من عاشق خودت هستم نه چشمانت 

دخترک به پسرک گفت اگر واقعا مرا دوست میداری چشمانت را به من  

ببخش تا زیبای تورا ببینم  و تا ابد با تو بمانم  

پسرک فریب خورد چشمهایش را به عشقش بخشید  

و خود نابینا شد  

دخترک که بینای خودرا بدست اورده بود خوشحال میخندید  

وپسرک از این که او خوشحال بود خوشحال میشد  

پسرک  به دخترک گفت بهد از ازدواجمان میخواهم به پایت دامنی از گل بریزم و لی دخترک  جواب داد مگه من میتوانم با پسری کور ازدواج کنم و راهش را کشید و رفت  

 

پسرک هم عشقش را از دست داد هم چشمانش را و تا ابد دیگر عاشق نشد و مرد

کوروش

خورشید هنوز در پشت کوههای باختر فرو نرفته بود که کورش پادشاه ایران دستور داد سپاه در نزدیکی شهر ایلام اردو بزند همه سرخوش از پیروزی خود بر بابل بودند .
در آن هنگامه  پیر زن و پسر جوانی به اردوگاه آمده و نزد پادشاه ایران از کارمند مالیات شهرشان شکایت نمودند . پس از تحقیق معلوم شد آن کارمند  هر ساله بیش از آنچه دولت در نظر گرفته از مردم خراج می ستاند .
آن شب کورش پادشاه ایران  در همان اردوگاه سرپرست خزانه دارای و مالیات  فرمانروایی را از کار برکنار نموده و کس دیگری را به کار گمارد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید :  ریشه کارمند نابکار ، در نهاد سرپرست و مدیر ناتوان است . و هم او در جایی دیگر می گوید  : فرمانروا در برکناری کارمند نابکار زمانی را نباید از دست دهد چون سیاهی کار بزهکار در دید مردم خیلی زود دامن او را نیز خواهد گرفت .

گفته می شود که پس از برکناری مدیر خزانه داری سه نفر از سرپرستان و اشراف کشور نزد فرمانروای ایران آمده تا پادشاه ایران را از تصمیمی که گرفته است باز دارند . کورش هخامنشی نه تنها از رای خود بر نگشت بلکه آن سه تن را هم از کار برکنار نمود و گفت : اگر تخم بدکاری از خاک ایران کنده نشود آرامشی نخواهیم داشت

سنگ و شیشه

سنگ از کمان پسرک رها شد.

به سینه ی شیشه خورد.آن را شکست.

کنار خورده های آن نشست.

شیشه که صد پاره شده بود نالید:خدایا شکرت.

سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟

شیشه،شکسته بسته گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی

 با سنگ ام موهبتی ست.

هر چی خدا بخواد

تو چشماش اشک حلقه زده بود و معصومانه نگام میکرد  دلم نمی خواست ترکش کنم دستم سفت گرفته بود و ول نمیکرد  هر چی بهش گفتم بابا میرم تا 3 روز دیگه هم بر میگردم  می گفت نه نمی خوام بری  دیشب خواب بدی دیدم بهش گفتم چه بهتر خواب بد همیشه خوب بوده  به من گفت اگه این دفعه بد بود چی اگه رفتی و دیگه ندیدمت چی بهش گفتم نفوس بد نزن هرچی خدا بخواد همون میشه دستمو  اروم ول کرد رفت واسم قران و یه کاسه اب اورد  گفت برو می سپارمت به خدا  هر چی خدا بخواد همون میشه  از زیر قران که رد میشدم  دلواپس بودم که نکنه خوابش بد در بیاد  اصلا نفهمیدم کی اب ریخت پشت سرم سوار ماشینم شدم و رفتم 

یه روز گذشته بود که بهم خبر دادند  بم زلزله اومده دلم ریخت چشمام سیاهی رفت دیگه نفهمیدم چی شد  چشمامو  که باز کردم رو تختم دراز کشیده بودم و دوستم رضا بغلم نشسته بود 

گفت غش کردی چی شد بهش گفتم فاطمه  فاطمه چی شده گفت خبری نداریم بم  زلزله اومدهع هیچکس خبر نداره چی شده  سریع مرخصی گرفتم اومدم بم .

دم در خونم بودم چه خونه ای بود خودم ساخته بودمش یه حوض قشنگم وسطش بود  حالا دیگه هیچی نبود فقط یه مشت خاک بود یه مشت خاک

باورم نمیشد یعنی فاطمه نه نه غیر ممکنه  پاهام سست شد حتی اشکم دیگه در نمی اومد تا براش گریه کنم  اون رفته بود نمیدونم

مامور های هلال احمر 3 بار اونجا رو گشته بودند ولی چیزی پیدا نکرده بودند

اخه  اون تو بم هیچکس و نداشت کجا میتونست رفته باشه نمیدونم دارم گیج میشم اگه تو خونه بود پس کو کجاست  نمی دونم

5 سال گذشت هنوز وقتی شبا بهش فکر میکنم وقتی بهم گفت نرو گفتم هرچی خدا بخواد

نمیدونم کارم درست بود یا نه کاش پیشش میموندم شاید این طوری با هم میمردیم

ولی نه  فاطمه زنده است  چون اگه نبود پیداش میکردیم  ولی اگه زنده است پس کجاست


نیما دوست دوران دانشگاهم  تصادف کرده بود  و رفته بود بیمارستان  بعد چند روز که مرخص شده بود بهم گفت باورت نمیشه  یکی رو دیدم که خیلی شبیه  فاطمه بود گفت تو بیما رستان پرستارش بوده  باورم نمیشد یعنی یعنی واقا ممکنه  نه بم کجا تهران کجا

فرداش رفتم همون بیمارستان  ولی پیداش نکردم گفتن رفته به یکی از اورژانسی ها سر بزنه

رفتم سراغش  نیما راست میگفت خیلی شبیه فاطمه بود با همون تبسم نگاهی که همیشه داشت  با همون دستهای مهربونش باور نمیکردم اون خیلی شبیهش بود

 من و فاطمه هر دو پزشکی می خوندیم یه روز که  جزوه هاش و به هزار بد بختی و منت گرفتم  از توی پنجره ی ماشین ریخت بیرون  نتونستم همش و جمع کنم 40 صفحه اش گم شده بود  فاطمه شاگرد اول دانشگاه بود و من شاگرد وسط اون قشر متوسط جامعه بود و من قشر بالا 

خلاصه باید تا دو روز دیگه جزوش و بهش میدادم اخه امتحان سختی داشتیم

اون ئو روز فقط جزوه می نوشتم ولی خطم بد بود خیلی طول کشی تا مثل خودش بنویسم

اخر سر بهش دادم من اون امتحان و خراب کردم  ولی فاطمه مثل همیشه عالی بود

بعد امتحان بهم گفت ممنونم که جزوه رو سالم تحویل داده بودم  بهم گفت که فهمیده چیکار کردم

گفت شما با همه  مردا فرق دارید بعد از اون چند بار دیگه ازش جزوه گرفتم اخرسر قرار عقد و عروسی گذاشتیم  چون ما وضعمون خوب بود مادرم میگفت این دیگه چیه پیدا کردی اوردی الان میاد یه مهریه بهت میده که کلمون و بندازیم بریم بیرون  مادرم زن خوبی بود ولی فاطمه قرار بود عروسش بشه هر مادر شوهری این طوریه دیگه ولی فاطمه 14 سکه  بایدونه قران خواست  مالدرم خشکش زده بود بخاطر این مهریه  تازه اون یه خواستگار دیگه هم داشت که اسمش سعید بود بچه بدی نیود ولی زیاد مستقل نبود  تازه وضعشون 3 یا 4 برابر از  ما بهتر بود 

ولی اخر کار فاطمه به من بله رو گفت چه روزای خوبی بود  حیف زود تموم شد تازه 4 ماه از ازدواجمون گذشته بود که من انتقالی گرفتم تا توی بم به دکتریم ادامه بدم  ولی 2 ماهه بعد اون زلزله همه چی ز و بهم زد

تو بیمارستانم اقا   اقا با شما هم اینجا چیکار میکنید  بله با من هستید  این جا اورزانس بفرمائید بیرون بفرمائی یه دفعه از دهنم در رفت گفتم منم دکترم همون لحظه مردی که روی تخت بود حالش بد شد فاطمه دست به کار شد شوک بهش میداد فائیده نداشت من رفتم جلو از تجربه کاریم استفتده کردم حالش بهتر شد بردن اتاق عمل  اون خانوم ( فاطمه) تشکر کرد ازم  بهم گفت اونجا چیکا میکنم منم کل ماجرا را تعریف کردم بهم گفت هرچی خدا بخواد  همون میشه

.

.

.

اره اون فاطمه بود بخشی از حافظه اش و از دست داده بود ولی الان دیگه 2 سال کل حافظه اش منم    


این داستان کوتاه خیالی بود اثر خودمم بود اگه کسی میتونه به من کمک کنه از کمکش واقا خوشحال میشم