افلاطون احتمالا 427 سال پیش از میلاد مسیح در آتن بدنیا آمد. تولد او مصادف با دورانی بود که یونان باستان به اوج عظمت خود رسیده و شاید اندکی هم از قله عظمت گذشته در نشیب انحطاط افتاده بود. فراخنای ارضی یونان در آن تاریخ خیلی وسیعتر از سرزمینی بود که در داخل مرزهای یونان امروز قرار گرفته است. قلمرو یونان قدیم قسمت اعظم مناطقی را که در کرانههای کنونی مدیترانه و دریای سیاه واقع است در بر میگرفت و وسعت ارضی آن از آسیای صغیر تا مارسی و از خاک مصر تا دهانه دانوب گسترش مییافت.
افلاطون در خاندان اصیل و اشرافی که اهل آتن بود به دنیا آمد. از جزئیات عننوان حیاتش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی مسلم که او هم مانند آزادگان دیگر یونانی با برنامه معمولی این گروه که عبارت از یاد گرفتن موسیقی و ژیمناستیک بود تربیت شد. موسیقی در قاموس آن روزی یونان مفهومی وسیعتر داشت و نه تنها معنایی را که امروز از آن استنباط میکنیم شامل میشد بلکه فن حفظ کردن و بیان کردن اشعار را هم در بر میگرفت. حفظ کردن اشعار هومر بنیاد اصلی این نوع تربیت هنری تشکیل میداد و با در نظر گرفتن این موضوع که این اشعار متضمن عقاید شخصی درباره اخلاق و مذهب هستند یاد دادن آنها به کودکان در دورهای که مغزشان برای جذب این گونه عقاید آماده بود نه تنها حساسیت زیبا پرستی، بلکه احساسات و خصال اخلاقی آنها را میسرشت و تقویت میکرد. تأثیر این گونه اشعار را در روحیه کودکان آن روز میتوان با اثری که خواندن انجیل در افکار و عقاید کودکان مسیحی میگذارد مقایسه کرد، زیرا کودک مسیحی نیز موقعـی که با تعلیمات انجیـل بزرگ مـیشود تـحت تاثیـر جاذبـه قرار مـیگیرد که به مراتـب مهم تر از جنبه ادبی و سبک نگارش کتاب مقدس است.
ما احتیاج به این سوال نداریم که افلاطون برای چه شغلی تربیت میشد. رتبه خانوادگی وی این موضوع را پیشاپیش تعیین میکرد. با توجه به انتظاراتی که از این گونه بزرگ زادگان یونانی میرفت، او میبایست خود را برای شرکت معمولی در زندگانی اجتماعی و سیاسی آتن آماده سازد.
اما افلاطون در ایام جوانی خود تحت تأثیر عمیق سقراط ـ یکی از برجستهترین شخصیتهایی که نامش در طومار تاریخ ثبت شده است. قرار گرفت، و در بیشتر آثاری که از خود باقی گذاشته تصویری روشن از شخصیت فکری و خصوصیات اخلاقی این مرد که به عنوان ناطق اصلی در آن آثار جلوه میکند به ما داده است.
نقطه حساس و دگرگون کننده در زندگانی افلاطون در سال 399 پیش از میلاد مسیح موقعی که وی بیست و شش ساله بود فرا رسید. در آن سال ، سقراط را که هفتاد ساله شده بود به جرم انکار خدایان رسمی کشور، ابداع خدایان جدید، و فاسد کردن جوانان، در یک دادگاه آتنی به محاکمه کشاندند. وی هیچ کدام از وسایلی که ممکن بود با استفاده از آنها تبرئه شوند نپذیرفت و با لحنی که جای آشتی با مدعیان باقی نمیگذاشت از روش زندگانی خویش دفاع کرد. اکثریت اعضاء دادگاه او را گناهکار تشخیص دادند و به مرگ محکومش ساختند. سقراط رأی دادگاه را با همان متانت و آرامش معمولیاش پذیرفت و در آن مدتی که میان محکومیت و اعدامش فاصله بود حاضر نشد نقشهای را که دوستانش برای فرار دادن او از زندان چیده بودند بپذیرد.
مرگ سقراط ساعقهای بود که بر سر افلاطون فرود آمد. وی به پیروی از روشها و معتقدات یونانی آن عصر، احترام عمیقی برای قوانین عادی و اساسی کشورش قائل بود و با این عقیده بزرگ شده بود که آن قوانین از فکر و مشیت خدایان الهام گرفتهاند تا اتباع و شهروندان یونان را برای یک زندگانی خوب و خوشفرجام تربیت کنند و شرایطی را که برای ادامه زندگی و نیل به هدفهای شامخ آن لازم است به وجود آورند. اما اکنون وضعی پیش آمده بود که در نتیجه آن، با استفاده از نیروی همان قوانین، موجودی را به مرگ محکوم ساخت بودند که در نظر افلاطون « خردمندترین و عادلترین و بهترین مردان عصر خود » به شمار میرفت.
این تجزیه تلخ فکر افلاطون را یکسره عوض کرد و او را از تعقیب هر نوع نقشه یا خیالی که احتمالآ برای احراز یک منصب سیاسی در آتن داشت منصرف ساخت. وی مرحله بعدی حیات خود را وقف تفکرات فلسفی، آفریدن آثار قلمی، و انجام مسافرتهای مختلف کرد. شایع است که افلاطون در عرض این دوره علاوه بر مسافرت به سیسیل و ایتالیا، به سرزمین های آفریقا، مصر، ایران، بابل، و شهرهای عبری نیز سفر کرده است. برخی از این سفرها که به وی نسبت داده شده است احتمالا ساختگی است و از تخیل شایعه سازان سرچشمه میگیرد؛ ولی آن دو سفر اصلی به سیسیل و ایتالیا مسلما صورت گرفته است. مسافرت افلاطون به این دو سرزمین باعث ایجاد رشته دوستی میان وی و دربار دیونیزیوس (حکمران مستبد سیراکوس) گردید که در عرض سالیان تالی نتایجی مهم برای فیلسوف سفر کرده بار آورد. در آثار قلمی افلاطون معتقدات و اندیشههای سقراط به شکل گفتگوهای جدلی که میان وی و مباحثه کنندگان مختلف صورت گرفته منعکس گردیده است. منظور افلاطون از تحریر این آثار شاید در بدو کار چیزی جز این نبوده است که یاد استاد محبوب خود را زنده نگاه دارد اما به تدریج همه این نوشتهها به شکل آثاری که در آنها افکار و عقاید سقراط به وسیله افلاطون تکمیل یل تفسیر شدهاند در آمد به طوریکه امروز تشخیص این مطلب کاملآ غیر ممکن است که در فلسفه سقراط افلاطونی، کدامیک از آن اندیشهها متعلق به استاد و کدام دیگر از آن شاگرد است.
در تاریخی که رقم دقیق آن را نمی توان تعیین کرد ولی بر اساس قراینی که در دست است بین سالهای 388 و 369 پیش از میلاد مسیح باید باشد، افلاطون به کار مهم که تأثیر و نفوذ آتی آن فوق العاده بود، دست زد یعنی مدرسهای برای تعلیم فلسفه تأسیس کرد و آن را به نام یکی از حومههای آتن که مقر این مدرسه بود آکادمی نامید. این مدرسه مشهور، مادر تمام دانشگاهها و دارلعلمهایی به شمار میرود که از آن تاریخ تاکنون در دنیا تأسیس شده است، ولی در بدو تأسیس بیگمان تشکیلاتی بسیار ساده و عاری از قیود و تشریفات داشته است. در چشم معاصران افلاطون مدرسه وی به مجمعی شبیه بوده است که اعضای آن را مریدان سقراط و پیروان آموزگاران قبل از وی تشکیل میدادهاند ولی حقیقت امر این است که آکامی افلاطون به منظور تحقق بخشیدن به اندیشهای نوین که شاید برای بیست سال متوالی در مغز متفکر وی ریشه میگسترد به وجود آمده بود. در عرض این سالها او در ذهن بینای خود امکان «علمی کردن» معتقدات بشر را مجسم میساخت. پیش از وی سقراط آشکارا این موضوع را نشان داده بود که آن علم معمولی که مردم خود را صاحب آن میپندارند به واقع علم نیست بلکه تنها تصورات یا معتقدات خود آنهاست که اشتباها به جای علم گرفتهاند. به عبارت دیگر، علمی که آنها مدعی داشتنش هستند بر پایههای محکم از آن گونه که بتواند در مقابل استدلال متین و استیضاح ماهرانه مخالفان مقاومت ورزد استوار نشده است. عقیده سقراط این بود که تنها علم و تنها دانایی بشر که میشود به حقیقت علمش نامید همان علم به جهل کامل خود بشر است. به عبارت دیگر تنها چیزی که ما به طور یقین میدانیم این است که چیزی نمیدانیم. کشف مهم افلاطون در اینباره این بود که انسان به کمک روشهای صحیح میتواند «دانایی» و «علم» خود را ( به مفهوم دقیق این کلمه ) از وادی جهل مطلق خارج و به سر منزل حقیقت نزدیک سازد. او میگفت دسترسی به حقایق مثبت که قابل اثبات و بنابراین از گزند ابطال مصون باشد کاملا میسر است. شکلی نیست که الهامات افلاطون در اینباره از اصول و مبانی ریاضیات سرچشمه میگرفت (علم هندسه که بعدا به وسیله اقلیدس شکل منظمی به خود گرفت در زمان افلاطون هنوز مراحل بدوی تکامل خود را در یونان سیر میکرد) و به همین دلیل باز به کمک ریاضیات آسانتر میتوان به آن چیزی که در مغز افلاطون وجود داشت پیبرد. مردی را در عالم خیال فرض کنید که ابدا چیزی درباره هندسه نمیداند ( البته خوانندگان این کتاب که کم و بیش با اصول هندسی آشنا هستند برای تصور چنین وضعی باید به سالیان کودکی خود برگردند؛ ولی نباید فراموش کرد که در عصر افلاطون غالب مردم یونان چیزی درباره هندسه نمیدانستند). چنین شخصی ، با وصف بیخبری از اصول و قواعد هندسی، ممکن است به حقایق بسیاری که قابل اثبات هندسی هستند واقف باشد. فی المثل، او ممکن است کاملا به این موضوع ایمان داشته باشد که مجموع دو ضلع هر مثلث از ضلع سوم آن مثلث بزرگتر است. اما علم و یقین وی در اینباره هیچ لازم نیست که مبنی بر آشنایی قبلی با قضایای هندسی باشد چون ممکن است که وی این نکته را ( که مجموع ضلعین یک مثلث بزرگتر از ضلع ثالث آن مثلث است) صرفآ از راه تجربه یعنی به این علت که فرضا مجبور بوده است همه روزه از محوطهای مثلثی شکل عبور کند کشف کرده باشد. ولی اعتقاد وی به این موضوع هر قدر هم قوی و مستحکم باشد باز هم چیزی جز عقیده وی نیست و نمیشود آن را علم نامید. اما اکنون همین شخص را قدم به قدم با اصول هندسی اقلیدسی آشنا سازید و بالاخص قضیه معروفی را که در آن ثابت میشود که مجموع ضلعین هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم آن مثلث است به او یاد دهید. اگر وی تازه کار یا نو آموز باشد ممکن است آن قضیه را یکبار، دوبار، بیآنکه قادر به درک مفهومش باشد بخواند، ولی سر انجام لحظهای فرا میرسد که همین شخص نو آموز به نیروی عقل و اندیشه خود برهان قضیه را «میبیند».از لحظهای که برهان مطلب برایش روشن شد تصور ذهنی وی به علم یقین تبدیل میگردد، و این علم متکی به برهان، با علم سابق وی که صرفا ناشی از تجربه یا مشاهدات عینی بوده است، از لحاظ کمی اختلافی ندارد، بلکه از نظر کیفی با آن متفاوت است. موقعی که وی صحت عقیده خود را به کمک برهان عقلی مسجل کرد، دیگر ترسی از بطلان آن عقیده ندارد. زیرا فریضههایش اکنون به طور علمی قابل اثبات هستند. در زبان یونانی برای مفهوم معرفت یا شناسایی (knowledge )و مفهوم علم ( science ) لغت واحدی به کار میرود؛ به این دلیل بی هیچگونه سوء تعبیر میتوان گفت که از لحظهای که چنین شخص مطلبی را «دانست» از همان لحظه « عالم » به آن مطلب ( به مفهوم علمی این کلمه ) شده است.
افلاطون عقیده داشت که شناخت علمی را نه تنها در رشته ریاضیات بلکه در سایر رشتهها نیز میتوان اکتساب کرد. وی مخصوصا انتظار داشت که روش فهم مبرهن توسعه یابد و حوزه سیاست و قانون گذاری را در بر گیرد. به نظر افلاطون وضع تمام آنهایی که در این حوزه از مسایل بشری، یعنی سیاست و قانون گذاری، وارد بودند عین وضع همان موجود فرضی بود که گفتیم حقایق هندسی را بیآشنایی قبلی با براهین مثبت علمی درک میکرد .در هر عصری سیاستمداران و اتباع کشورها قوانین جاری مملکت خود را به شدت ( و گاهی با یک اعتقاد تعصب آمیز و نا بردبارنه ) اجرا میکنند، زیرا معتقدند که آن قوانین خوب هستند و نفع و صلاح جامعه را در بر دارند؛ ولی دلایل آنها درباره حسن این قوانین هرگز از حوزه « معتقدات » تجاوز نمیکنند و این معتقدات غالبآ بر رسوم جاری، سنتهای کهن، احساسات آتشین، یا علتی دیگر از نوع همین علتهای نا معقول استوارند. به این ترتیب جای هیچ گونه شگفتی نیست که بسیاری از قوانین عادی و اساسی دولتها ناقص و ناروا و از کار در میآیند. موضوعی که در وضع این گونه قوانین ضرورت جدی دارد این است که دانایی و بصیرت معقول جانشین سلیقه و احساسات متغیر افراد گردد. از این قرار هدف و منظور اصلی آکادمی به عکس آنچه بعضیها فکر کردهاند همهاش این نبود که به قضایای زندگی، صرفا از جنبه نظری و غیر علمی بنگرد. به حقیقت نقشه افلاطون این بود که مکتب بزرگ وی علاوه بر وظایفی که انجام میداد به صورت یک نوع کارگاهی برای ایجاد و تولید علم سیاست در آید و این علمی بود که وی وجود آن را برای اصلاح جهان یونانی لازم میدید.
مقارن با زمان تأسیس شدن آکادمی، افلاطون بزرگترین اثر فکری خود را که به صورت مکالمه جدلی میان سقراط و مصاحبان فرزانه وی تنظیم گردیده است و به نام جمهور معروف است منتشر ساخت در این کتاب افکار و عقاید نویسنده درباره علم و لزوم کاربر آن در حوزه سیاست بیان گردیده است. (افلاطون در آن جمله مشهورش که میگوید حکمرانان باید از میان فلاسفه برگزیده شوند به اهمیت این موضوع اشاره میکند.) از این قرار مطالبی که در این رساله تشریح و بیان گردیدهاند خود نوعی توجیه نظری هستند از مقاصد همان مکتبی که افلاطون در آن تاریخ به ریختن بنیانش اشتغال داشت. به واقع جمهور افلاطون را میتوان چیزی شبیه به راهنمای دروس دانشگاهی برای آکادمی آتن شمرد. چند سالی پس از تأسیس آکادمی، افلاطون به سیراکوس احضار شد. در آن تاریخ دیونیزوس مرده و پسر جوانش ( دیونیزوس دوم ) جانشین وی شده بود. دیون داماد دیونیزوس اول با افلاطون دوست بود و از وی دعوت کرد که سمت آموزگاری شاه جوان را به عهده گیرد و او را با تعلیمات فلسفی آشنا سازد. به این ترتیب فرصتی به چنگ افلاطون افتاد تا به افکار و عقاید خود درباره تربیت شاهان جامه عمل بپوشاند و مرد جوانی را که به حکم وراثت، فرمانروای کشورش شده بود به حکمرانی فیلسوف مبدل سازد. وی با سیراکوس رفت ولی تجربهای که در این مورد انجام گرفت با شکست و ناکامی روبرو شد. زیرا پادشاه جوان به هیچ وجه مایل نبود که خود را به آن برنامه سخت و آن انضباط طاقت فرسا ( که از نظر افلاطون برای تربیت حکمرانان حکیم لازم بود ) تسلیم سازد. بعد از این قضیه افلاطون ناچار شد به آتن باز گردد. ولی چند سال بعد دوباره به سیراکوس احضار شد ولی این مأموریت دوم، نه تنها مثل مأموریت اول بیثمر ماند، بلکه این بار جان خودش نیز به خطر افتاد. اما بالاخره خود را از سیراکوس نجات داد و به آتن بازگشت و در آنجا بقیه عمرش را وقف مطالعات و تحریرات فلسفی و اداره امور آکادمی کرد، تا اینکه در این سال 347 پیش از میلاد به سن هشاد درگذشت. با وصف اینکه مأموریت افلاطون در سیراکوس به موفقیت نینجامید آکادمی وی از لحاظ تولید نتایج علمی به کلی عقیم نماند. مواردی از آن روزگاران ثبت شده است که نشان میدهد عدهای از شهرهای یونانی در همان زمان حیات افلاطون تقاضا کردهاند که یکی از اعضای آکادمی برای تنظیم قانون اساسی آنها اعزام گردد. ولی رویهم رفته کشف افلاطون بزرگترین تأثیر خود را در جهاتی غیر از آنچه او خودش انتظار داشت بخشید. جمهور رهنمای بغلی برای سیاستمداران نشد که راه و چاه اصطلاحات را به آنها نشان دهد؛ ولی در مقابل، افکار بیان شده در آن رساله، به صورت مادهای در آمد که بخشی از معارف بشری که ما اصطلاحا علم مینامیم سرانجام ریشه خود را از آن گرفت. از آن گذشته ، فکر افلاطون متضمن یک اصل علمی نیز بود که برای دنیای باستان جنبه تازگی داشت ولی برای دنیای جدید اهمیت اساسی احراز کرده است و آن عبارت از اصل مسئولیت اخلاقی افراد است در قبال اعمال و کرداری که از آنها سر میزدند.
منبع:حیات اندیشه
سقراط در 469 پیش از میلاد در آتن زاده شد. پدرش سنگ تراش و مادرش ماما بود. روشن نیست که آیا از خود حرفهای داشته اما این واقعیت که در میانه عمر خود، به عنوان «سرباز پیاده مسلح» یا سرباز پیاده سنگین سلاح که سلاح از خویش داشت در ارتش خدمت کرد، نشان میدهد که در آن هنگام هدفی داشته، گرچه بعدا به تهیدستی افتاد وقتی با گزانتیپ ( شاید همسر دومش ) ازدواج کرد باید پنجاه ساله میبود، که شهرت ستیزهجویی وی فاقد شاهد موثق است.
درباره شخص سقراط بسیار بیش از جریان زندگی تو میدانیم. تصاویر و توصیفاتی که از او شده نشان میدهد او با بینی پهن و کوتاه، چشمان بر آمده در زیر ابروان پر پشت و دهانی بزرگ و گشاد چهره سنگین و بسیار زشتی داشت. ریشی انبوه و ( در سالهای آخر زندگی به هر حال ) سر بی مو داشت. بدن تنومندش دارای نیروی عظیم و قدرت تحمل فوق العاده بود. به هنگام راه رفتن میخرامید، همواره پابرهنه میرفت، غالبا ساعتها به حالت خلسه میماند. این ظاهر عجیب و غریب الهام بخش کاریکاتوریستها بود و تعجب آور نیست که آریستوفان کاریکاتور او را در ابرها کشید. از سوی دیگر گرچه فکر او خلاق نبود، اما به طور استثنایی روشن، انتقادی و مشتاق بود. تحمل تظاهر را نداشت؛ در حالی که اشتیاق او به اندازه ایمان وی قوی، برخودش نیز به اندازه اندیشهاش منطقی بود. در عصر بیدینی او به نیکی اندیشه، همچون چیز مهمی، ایمان استوار یافت؛ و آن را با گاهی شناساند، زیرا در طبیعت ساده وی غیر قابل تصور مینمود که بدون انجام کاری هر کسی بخواهد ببیند چه چیزی درست است. این دیدگاه ساده بیش از سزاواری خود تحقیر بر انگیخته است، در حالی که اگر همه ما صادق و خودار باشیم ، نباید در این زمینه خطای زیادی وجود داشته باشد. اما او صرفا اندیشمند نبود، به راستی یک فرد مذهبی بود. گرچه ممکن نیست دقیقا به چه معتقد بود، اما کاملا مشخص است. در واقع افلاطون ( یا مترجم افکار او ) غالبا بیآنکه چیزی را ثابت کند، از زبان او درباره « خدا » و « خدایان » سخن میگوید، زیرا این شکل عمومی صحبت بود؛ علاوه بر آن افلاطون خود نسبت به وحدانیت الهی احساس اطمینان میکرد. با این حال کاملا ممکن است که سقراط با پذیرفتن عقاید راست دینی و به جا آوردن شعائر سنتی، خدایان گونهگون را نه در وجود جداگانه و سیمای متفاوت از خدای یگانه و بزرگ، تکریم میکرد. اعتقادش به ندایی فوق طبیعی وی را از ارتکاب به عمل خلاف که در این راستا بر او مینمود، بر حذر داشت؛ زیرا تفاوتی ندارد که آن « علامت » یک وهم بود، یا ندایی وجدان، یا تجربهای نادر و مرموز، او بدان ایمان آورد و آشکارا به الوهیت ویژه آن نبالید.
با همه این اوصاف بایستی سقراط به سادگی آمیزهای از فضل فروشی، نکته سنجی و تعصب میبود. در حقیقت قلب مهربان او، درک سریع، نزاکت بینقص و بردباری و گشادهرویی او، که همگی نیرو گرفته از احساس و نشاط خوی وی بــود، او را یک همراه و دوســت دلخواه ساخت؛ و نیز عده زیادی از مردم که دوست نداشتند ریاها و باطن پلیدشان از طریق اندیشیدن برملا شود از او رنجیدند، تمامی کسانی که جویندگان راستین حقایق بودند او را تحسین کرده، محترم میداشتند، در همین حال دوستان نزدیک وی، او را دوست میداشتند و از وی هواداری میکردند.
تأکید بر انسانیت سقراط اهمیت دارد، زیرا او از راههای مختلف اثرات وسیعی بر افکار مردم گذاشت. به بعضی که دلربایی را به دلاوری ترجیح میدهند، یا آنان که در برابر آن چشمان ثابت احساس اضطراب میکنند، تفوقی تحمل ناپذیر داشت، که صحت عمل وی را کاملا غیر انسانی مینماید. دیگران که طبعا تمایل به تمجید قهرمان داشتند و از جذبه شخصیت و داستان او تأثیر پذیرفتند، کوشیدند او را بر انگیزند تا اعتلای خود را از طریق مقایسه وی با « انسانی » که خدا نیز بود، ممنوع کند. او به مفهوم مسیحی شهید نبود. یک پیام آور بود، نه بیشتر.
ما فقط میتوانیم حدس بزنیم که فکر سقراط چگونه توسعه یافت. برای مدتی همراه فیلسوف آتنی به نام آرکلائوس بود، و تقریبا اطمینان حاصل است که از طریق آرکلائوس با نظریه آناکساگوراس آشنا شد( همچنان که در فندو گفته شد گفته شده است ). او بایستی با بسیاری از اندیشمندان روزگار خود ملاقات و گفتگو کرده باشد، زیرا تقریبا همگی از آتن بازدید کرده بودند. و او هرگز فرصت مباحثه با یک اهل خبره را از دست نمیداد. در این رویاروییها او به خوبی عرض وجود میکرد که ( بنابر داستانی که در پولوژی نقل شده ) یکی از دوستانش جرات کرد و از هاتف معبد دلفی پرسید آیا کسی فرزانه تر از سقراط هست ، پاسخ رسید ، نه !
به هر حال ما این داستان را میپذیریم، اندکی تردید وجود دارد که سقراط آن را باور داشت و ابتدا او را ذاتاً آشفته ساخت، سرانجام پیبرد که فرزانگیاش در شناخت جهالت خود است؛ و قصد هاتف معبد آن بوده که دیگران را نیز نسبت به جهالتشان متقاعد کرده، و از طریق دانایی و نیکی به آنان کمک کند. از این به بعد علاقهاش روی منطق و اخلاق متمرکز شد. با طرح سئوالهای اصولی در پی ایفاء مأموریت آسمانی خود همت گماشت، در این ضمن نه تنها تضادهای فکری گمراه کننده و ادراک خود را روشن کرد، که دو سهم مهم خود به نام استقراء و تعریف کلی را در منطق توسعه داد. آنچه که او کرد این بود. بزودی اصطلاحی مانند جرأت در طول مباحثه پدید آمد، او درباره آنچه در نظر داشت، شروع به پرسیدن کرد، و آنگاه، وقتی ثابت میشد که پاسخهای به دست آمده رضایت بخش نیستند. اقدام به استنتاج و قیاس نمونههای متنوع جرأت میکرد، و نشان میداد که گرچه در جزییات متغایرند اما صفت مشخصهای دارند که به وسیله آن وجودشان قابل شناخت است؛ و توضیح آن به کلام، همان تعریف است. چه بسا همه اینها اینک بدیهی به نظر آید، ولی قبلا هرگز روشن نبود است، و این اثر بسیار مهمی در منطق و علوم مأوراء طبیعی داشت. این امر منجر به آن شد که افلاطون و ارسطو، مفتخر به اکتشاف مفاهیمی همچون، کیفیت و کمیت، جوهر، خواص، ذات و شکل، جنس و نوع، و مسایل بیشمار دیگری باشند.
سهم مستقیم سقراط در پیشرفت فلسفه احتمالا به همین جا خاتمه پذیرفت. او غالبا اصرار میورزید که معلم نیست: که او صرفا یک روشنفکر ماهر است، که مانند مامایی مادرش، قادر است که به دیگران کمک کند تا افکارشان متولد شود. این امر بایستی به استهزاء مشهور او نسبت داده شود که ملزم بود به طور مداوم دانش و توفیق خرد را ناچیز شمارد. اما انکارهای او گرچه محتوای اغراق آمیزی داشت، و از که کمی پای مردم را بکشد لذت میبرد، اما در کمال صداقت بود؛ حقیقتاً اندیشمندان صدیق نادری هستند که تحت تأثیر توانایی خودشان نباشند. معاشرانی که همواره او را احاطه کرده بودند، دوستانی بودند که چندان حالت شـاگردی نداشته و به وی علاقهمند بودند و از او الهام میگرفتند. کسان دیگری بودند که از تند و تیز کردن دانستههای خود علیه او لذت میبردند، سایران بی آنکه که دقیقا بدانند چرا شیفته او بودند؛ و عدهای از هواداران کمتر وابسته که از شنیدن ابطال مخالفتهای او سرگرم میشدند نیز میآمدند. در میان این گروه اخیر عدهای از اشرافزاده جوان بیمسئولیت نیز بودند، که همراهی آنان با سقراط سرانجام به بازداشت و اعدام او منجر شد. اما در میان آنان جوان اشرافزادهای بود که سقراط را بسیار دوست داشت.
اگه خوندی و نظر ندادی با خود سقراط طرفی از من گفتن بود
منبع:حیات اندیشه
کوروش دوم ، معروف به کوروش بزرگ یا کورش کبیر (۵۵۹-۵۲۸
پیش از میلاد) شاه ایران، بهخاطر بخشندگی، بزرگ منشی، بنیان
گذاشتن حقوق بشر، پایه گذاری نخستین امپراتوری چند قومیتی و
بزرگ جهان، آزاد کردن برده ها و اسرا، احترام به عقاید و مذاهب
مختلف ، گسترش تمدن و... شناخته شدهاست. کوروش نخستین شاه
ایران و بنیانگذار دورهی شاهنشاهی ایرانیان می باشد. واژه کوروش
یعنی: خورشیدوار. کُور یعنی: خورشید. وُش یعنی: مانند.
ایرانیان کوروش را پدر، و یونانیان، که وی ممالک ایشان را تسخیر
کرده بود، او را سرور و قانونگذار می نامیدند. یهودیان این
پادشاه را به منزله ممسوح پروردگار محسوب می داشتند، ضمن
آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می دانستند. درباره شخصیت
ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان از
آن سخن به میان آمده، بسیاری از بزرگان جهان ذوالقرنین قرآن
فرزند نیک سرشت خداوند را کوروش هخامنشی می دانند و نسبت
دادن آن را به اسکندر ملعون کاری ابلهانه می دانند. کوروش کبیر
سرسلسله هخامنشی، داریوش کبیر، خشایارشا، اسکندر مقدونی
گزینه هایی هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها
تحقیقاتی صورت گرفته، اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و
تطبیق آن با آیات قرآن، تورات، و انجیل تنها کوروش کبیر است
که موجه ترین دلایل را برای احراز این لقب دارا می باشد.
دوره جوانی
تبار کوروش از جانب پدرش به قوم آریایی پارس می رسد که برای
چند نسل بر انشان , در جنوب غربی ایران, حکومت کرده بودند.
کوروش درباره خاندانش بر سفالینه استوانه شکلی محل حکومت
آنها را نقش کرده است. بنیادگذار سلسلۀ هخامنشی, شاه هخامنش
انشان بوده که در حدود ۷۰۰ میزیسته است. پس از مرگ او,
تسپس انشان به حکومت رسید. تسپس نیز پس از مرگش توسط دو
نفر از پسرانش کوروش اول انشان و آریارمنس فارس در پادشاهی
دنبال شد. سپس، پسران هر کدام, به ترتیب کمبوجیه اول انشان و
آرسامس فارس, بعد از آنها حکومت کردند. کمبوجیه اول با
شاهدخت ماندانا دختر آژدهاک پادشاه قبیله ماد و دختر شاه آرینیس
لیدیه, ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.
تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت , گزنفون , و کتزیاس درباره
چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت
تولد وی را به شرح خاصی نقل کردهاند, اما شرحی که آنها درباره
ماجرای زایش کوروش ارائه دادهاند, بیشتر شبیه افسانه می باشد.
تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی
سایکس , و حسن پیرنیا شرح چگونگی زایش کوروش را از
هرودوت برگرفتهاند. بنا به نوشته هرودوت, آژدهاک شبی خواب دید
که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام
سرزمین آسیا را غرق کرد. آژدهاک تعبیر خواب خویش را از مغ ها
پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه
خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژدهاک تصمیم بگیرد دخترش
را به بزرگان ماد ندهد, زیرا می ترسید که دامادش مدعی خطرناکی
برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژدهاک دختر خود را به
کمبوجیه اول به زناشویی داد.
ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید
که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را
پوشانید. پادشاه ماد ، این بار هم از مغ ها تعبیر خوابش را خواست
و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا
فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آژدهاک
به مراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را
به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس
خواب هایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس
زادهی دخترش را به یکی از بستگانش هارپاگ ، که در ضمن وزیر و
سپه سالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند.
هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت.
در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ
پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود, چون یکم کودک با
او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن
است جانشین او گردد, در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده
فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپانهای
شاه به نام میترادات (مهرداد) داد و از از خواست که وی را به
دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمهی ددان گردد.
چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از
موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از
کشتن کودک خودداری کند و به جای او, فرزند خود را که تازه زاییده
و مُرده به دنیا آمده بود, در جنگل رها سازد. میترادات شهامت این
کار را نداشت, ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده
فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را
به گردن گرفت.
روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود, با گروهی از فرزندان
امیرزادگان بازی می کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود
به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش
همبازی های خود را به دستههای مختلف بخش کرد و برای هر یک
وظیفهای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از
شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری
نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای, فرزند آرتم بارس به پدر
شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند.
پدرش او را نزد آژدهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان
پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه چوپان و
کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: تو چگونه جرأت
کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری
است, چنین کنی؟ کوروش پاسخ داد: در این باره حق با من است,
زیرا همه آنها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من
فرمانبرداری نکرد, من دستور تنبیه او را دادم, حال اگر شایسته
مجازات می باشم, اختیار با توست.
آژدهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد.
در ضمن بیاد آورد, مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش
به کوه می گذرد با سن این کودک برابری می کند. بنابراین آرتم
بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و
او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور
پرسش هایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: این طفل فرزند من است
و مادرش نیز زنده است. اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و
دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.
چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای
آژدهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژدهاک
دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه
دید, موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژدهاک که از او پرسید:
با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کُشتی؟ پاسخ داد: پس از آن
که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را
اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم.
کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی ایرانی ها
و فنون جنگی و نظام پیشرفته آنها را آموخت و با آموزشهای
سختی که سربازان پارس فرامیگرفتند پرورش یافت.
دوره قدرت
هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی
بودند بر ضد آژدهاک شورانید و موفق شد, کوروش را وادار کند بر
ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد. با شکست
امپراتوری ایرانی ماد به وسیله پارسها که کشور دست نشانده و
تابع آن بود, پادشاهی ۳۵ ساله آژدهاک پادشاه ماد به انتها رسید,
اما کوروش به آژدهاک آسیبی وارد نیاورد و او را نزد خود نگه
داشت.
کوروش به این شیوه پادشاهی ماد و پارس را به دست گرفت و خود
را پادشاه ایران اعلام نمود و اتحاد این دو تیره آریایی ایران را بنا
کرد. کوروش پس از آنکه ماد و پارس را متحد کرد و خود را شاه
ماد و پارس نامید، در حالی که بابل به او خیانت کرده بود،
خردمندانه از کرزوس، شاه لیدی خواست تا حکومت او را به رسمیت
بشناسد و در عوض کوروش نیز سلطنت او را بر لیدی قبول نماید.
اما کرزوس در کمال کم خردی به جای قبول این پیشنهاد به فکر
گسترش مرزهای کشور خود افتاد و به این خاطر با شتاب سپاهیانش
را از رود هالسی (قزل ایرماق امروزی در کشور ترکیه) که مرز
کشوری وی و ماد بود گذراند و کوروش هم با دیدن این حرکت
خصمانه، از همدان به سوی لیدی حرکت کرد و دژ سارد که آن را
تسخیر ناپذیر می پنداشتند، با صعود تعدادی از سربازان ایرانی از
دیواره های آن سقوط کردو کرزوس، شاه لیدی به اسارت ایرانیان
درآمد و کوروش مرز کشور خود را به دریای روم و همسایگی
یونانیان رسانید. نکته قابل توجه رفتار کوروش پس از شکست
کرزوس است. کوروش، شاه شکست خورده لیدی را نکشت و
تحقیر ننمود، بلکه تا پایان عمر تحت حمایت کوروش زندگی کرد و
مردم سارد علی رغم آن که حدود سه ماه لشکریان کوروش را در
شرایط جنگی و در حالت محاصره شهر خود معطل کرده بودند،
مشمول عفو شدند. پس از لیدی کوروش نواحی شرقی را یکی پس از
دیگری زیر فرمان خود در آورد و به ترتیب گرگان (هیرکانی)، پارت،
هریو(هرات)، رخج ، مرو، بلخ، زرنگیانا(سیستان) و سوگود
(نواحی بین آمودریا و سیردریا) و ثتگوش (شمال غربی هند) را
مطیع خود کرد. هدف اصلی کوروش از لشکر کشی به شرق تأ مین
امنیت و تحکیم موقعیت بود و گرنه در سمت شرق ایران آن روزگار
حکومتی که بتواند با کوروش به معارض بپردازد وجود نداشت.
کوروش با زیر فرمان آوردن نواحی شرق ایران، وسعت
سرزمین های تحت تابعیت خود را دو برابر کرد. حال دیگر پادشاه
بابِل از خیانت خود به کوروش و عهد شکنی در حق وی که در اوایل
پیروزی او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشیمان شده بود. البته ناگفته
نماند که یکی از دلایل اصلی ترس « نابونید » پادشاه بابِل، همانا
شهرت کوروش به داشتن سجایای اخلاقی و محبوبیت او در نزد مردم
بابِل از یک سو و نیز پیش بینی های پیامبران بنی اسرائیل درباره
آزادی قوم یهود به دست کوروش از سوی دیگر بود.
بابِل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط
محله شاهی چند روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و
کوروش طبق عادت در کمال آزاد منشی با وی رفتار کرد و در سال
بعد ( ۵۴۰ ق.م ) هنگامی که او در گذشت عزای ملی اعلام شد و خود
کوروش در آن شرکت کرد. با فتح بابِل مستعمرات آن یعنی سوریه ،
فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی
اضافه شدند رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستان
شناسان و حتی حقوقدانان دارد. او یهودیان را آزاد کرد و ضمن
مسترد داشتن کلیه اموالی که بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر
بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان به غنیمت گرفته بود، کمک های
بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنا ن نمود تا بتوانند به اورشلیم
بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد و به همین
خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ
یهود و در تورات ثبت است. اسکندر پس از رسیدن به ایران و پارسه
همگی را به آتش کشید و ویران نمود ولی پس از رفتن به آرامگاه
کوروش بزرگ هرگونه صدمه زدن به آرامگاه کوروش را ممنوع نمود
و به وصیت وی که در آنجا حک شده بود عمل کرد و آن را سالم
گذاشت و رفت تا برای آیندگان باقی بماند. خود اسکندر که دشمن
ایرانیان بود نیز کوروش را الگوی و رهبری بزرگ می پنداشت. به
باور بسیاری از حقوق دانان کهن آمریکایی و انگلیسی کتاب
کوروپدیا ــ کوروش کبیر سرلوحه بنیان گذاران آزادی و دموکراسی
غربی در جهان بوده است. در جهان امروز یونسکو کورش بزرگ -
اسکندر مقدونی و سِزار را سه ابر مرد جهان معرفی کرده اند. ولی
به راستی موج تبلیغات گسترده غربیان برای سزار و اسکندر یونانی
کجا و گمنامی کوروش کبیر از آسیا که الگو و سرور اسکندر و
سزار بوده است کجا؟ اسکندری گویی اینکه از دیدگاه بزرگی و دانش
جهان گشایی برترین روزگار خود بوده ولی فساد اخلاقی و زندگی
آلوده اش بر همگان آشکار است. حال آنکه شخصی مانند کوروش
بزرگ از همه لحاظ بر سزار و اسکندر برتری داشته است و نامش در
قرآن به نام ذوالقرنین و در تورات به نام کوروش فرستاده خداوند
آمده است ولی هرگز سخنی از او در ایران نشده است. تندیسی
شایسته و بایسته این ابر مرد جهان در ایران وجود ندارد. فیلم و
مستند جهانی شایسته وی ساخته نشده است. نامش برای آغاز سال
آورده نشده است. فقط ملت ایران بودند که هنوز پس از هزاران سال
از درگذشت وی در هنگام آغاز جشن ملی نوروز با سبدها و
دسته های گل راهی آرامگاه ابدی وی در پاسارگاد می شوند تا ادای
احترام کرده باشند و با منش - کردار و ایران دوستی او پیمانی دوباره
بسته باشند. شادی روان پاک این ابر نیک منش جهان را از یزدان
پاک خواستاریم...
منبع:WWW.PERSE.BLOGFA.COM
این سخن بسیار گفته شده است که برای پی بردن به ساختمان پرکاهی با عمق و دقت ؛باید جهان را به درستی شناخت امّا آن کس که بتواند با چنین عمق و دقتی به ساختمان پرکاهی پی برد. در هیچ یک از امور جهان نکته تاریکی نخواهدیافت ، من برای شرح حال و زندگی انیشتن را نه برای ریاضدانان ونه برای فیزیکدانان ،نه برای اهل فلسفه نه برای طرفداران استقلال یهود بلکه برای آن کسانی که می خواهند چیزی از جهان پرتناقض قرن بیستم درک کنند . و اینک شرح حال زندگی او از کودکی تا پابان عمر :
آلبرت انیشین در چهاردهم مارس 1879 در شهر اولم که شهر متوسطی از ناحیه و ورتمبرگ آلمان بود متولّد شد . امّا شهر مزبور در زندگی او اهمیتی نداشته است . زیرا یک سال بعد از تولّد او خانواده وی از اولم عازم مونیخ گردید.
منبع:www.physicsir.com
توماس آلوا ادیسون در روز یازدهم فوریه سال ۱۸۴۷ در شهر میلان در ایالت اوهایوى آمریکا به دنیا آمد. بحق مى توان گفت که ادیسون یکى از آن افرادى بود که از اقشار پائین اجتماع منشاء گرفت و بعدها به شهرت و ثروت فراوان رسید (توماس ادیسون در آمریکا تحت عنوان «از ظرف شویى به میلیونرى رسیدن» نامیده مى شود). توماس ادیسون بدون شک امروزه یکى از قهرمانان ملى آمریکا به شمار مى آید.
در مورد ادیسون نقل قول ها و داستان هاى بسیارى وجود دارد که نمى توان به دقت گفت کدامیک واقعیت دارند. به همین دلیل هنوز هم در صحت برخى از موارد شک و تردید وجود دارد. براى مثال هنوز هم مشخص نیست که آیا علت سنگینى گوش ادیسون سانحه اى در حین انجام آزمایش هایش با مواد شیمیائى بوده یا بر اثر یک بیمارى بروز کرده است. مسلم این است که ادیسون این نقص شنوایى خویش را با میل تمام و اغلب به سود خود به کار مى گرفت.
ادیسون در کل زندگى خود تنها چند ماهى به مدرسه رفت. اسناد موجود موید آن است که او در خانه و توسط والدینش آموزش دید. زمانى که ادیسون ۷ ساله بود خانواده اش به میشیگان نقل مکان کرد. ۴ سال بعد، توماس به عنوان پسر بچه فروشنده روزنامه و شیرینى، در قطار بین «پورت هورون» و «دیترویت» مشغول به کار شد. از قرار معلوم این شغل وقت چندانى از وى نمى گرفت و او مى توانست به اندازه کافى به کارهاى دیگر مشغول شود. او در سال ۱۸۶۲ هفته نامه خود به نام «هرالد هفتگى» را منتشر ساخت. علاوه براین، ادیسون یک دوره کارآموزى به عنوان تلگرافیست را گذراند و طى سال هاى ۱۸۶۳ تا ۱۸۶۸ در همین رشته به کار خود ادامه داد.
ادیسون نخستین اختراع خود را که یک دستگاه شمارش برگه هاى راى بود، در سال ۱۸۶۸ به ثبت رساند. اما این دستگاه، در کنگره آمریکا مورد استفاده قرار نگرفت چرا که این هراس وجود داشت که بتوان در کار آن تقلب کرد. یک سال بعد، او در نیویورک مدیر کمپانى «استاک اند گولد» شد، شرکتى را به اسم خود تاسیس کرد و از این زمان به سرعت در کارهایش ترقى کرد.
توماس ادیسون در سال ۱۸۷۱ با خانم «مرى استیل ول»
(M .Stillwell)
ازدواج کرد و در همین سال هم نخستین ماشین تحریر قابل استفاده را اختراع کرد. در این دوره او در یک آزمایشگاه در نیوجرسى کار مى کرد. در تاریخ هجدهم ژوئیه سال ۱۸۷۷ ادیسون فونوگراف یا دستگاه ثبت صدا را اختراع کرد و نخستین انسانى بود که صداى ثبت شده خود را شنید.
در سال ۱۸۷۹ لامپ اختراعى او که از یک رشته ذغالین ساخته شده بود بیش از ۴۰ ساعت درخشید. علاوه بر این ادیسون کار دستگاه تلفن را به وسیله یک میکروفون حاوى ذرات ذغال بهبود بخشید. در سال ۱۸۸۰ در «منلوپارک»، نخستین کارخانه لامپ سازى، شروع به کار کرده و در کنار این کار به اختراعات دیگر خود از جمله، فیوز الکتریکى، دستگاه هاى اندازه گیرى، تکامل دیناموهاى ماشین هاى بخار پرداخت. در سال،۱۸۸۳ اثر ادیسون که بعدها به اختراع رشته هاى درخشان و لامپ هاى الکتریکى منجر شد، رسماً به نام او ثبت شد.تا سال ۱۸۹۰ ادیسون کار فونوگراف را بهبود بخشید و شرکت ادیسون جنرال الکتریک را تاسیس کرد. برخلاف شایعات موجود ادیسون مخترع صندلى الکتریکى نبود. این صندلى توسط یکى از همکاران او به نام «هارولد پى براون» اختراع شد.
در سال ۱۸۹۱ ادیسون دستگاه «سینماتوگراف» یکى از مراحل ابتدایى تکامل دوربین فیلمبردارى را اختراع کرد. باید متذکر شویم که اختراعات ادیسون که فهرست آن پایانى ندارد، از جمله تلفن، تلگراف، میکروفون و لامپ الکتریکى در واقع تنها بهبود و تکامل کار دستگاه هاى اختراع شده پیشین بودند.
اما در وصف شخصیت ادیسون نیز باید اذعان کرد که او انسانى بسیار سخت کوش بود. ادیسون نه تنها یک پژوهشگر توانا بود، بلکه هنر او بیشتر در حیطه عرضه و فروش زیرکانه تولیدات جلوه گر مى شدند و متاسفانه در رقابت با دیگر شرکت هاى تولید و فروش اجناس مشابه، از هیچ تلاشى فروگذار نمى کرد. دعواهاى قضایى او در برابر شرکت هاى دیگر رقمى اعجاب برانگیز دارند. منبع:شرق
تولد : 1564 فلورانس ایتالیا
فوت 8 ژانویه 1642 فلورانس
/b>گالیله فیزیکدان و منجم بزرگ را پدر علوم تجربی می نامند. او با استفاده از ابزار کار و نیز روش مناسب توانست بعضی از قانون های طبیعت را با استفاده از آزمایش به دست آورد و باطل بودن نظریات ارسطو را در مورد سقوط اجسام به کمک آزمایش مشخص کند.
گالیله در 19 سالگی به دانشگاه (( پیز)) راه یافت و علوم پزشکی را تحصیل کرد اما پس از مدتی به ریاضیات و فیزیک روی آورد. توجه به پدیده های طبیعت و یافتن ارتباطی میان پدیده ها از مشخصات ذهنی او بود. گفته می شود روزی که به کلیسا رفته بود متوجه نوسانات منظم چراغهای کلیسا شد. از این مشاهده اتفاقی به سوی آزمایش علمی درباره آونگ کشانده شد و قانون همزمانی نوسانات کم دامنه آونگ را به دست آورد.
گالیله در زمان استادی دانشگاه پیز ( 1592-1589) درباره سقوط اجسام مطالعه کرد و با آزمایش بر سطح شیبدار که خود مبتکر آن بود نتیجه گرفت که اگر فقط نیروی وزن بر اجسام مختلف اثر کند شتاب سقوط برای همه آنها یکسان است و به عبارت دیگر :
در جایی که هوا نیست همه اجسام با شتاب یکسان سقوط می کنند
او علاوه بر سقوط آزاد حرکت پرتابه ها را نیز مورد بررسی قرار داد و نتیجه گرفت که مسیر پرتابه ها سهمی است. در سال 1592 به تدریس در دانشگاه پادوا پرداخت و مدت 18 سال در این سمت ماند. در 1609 یک دوربین نجومی ساخت ( دوربین گالیله از یک عدسی محدب شیئی و یک عدسی مقعر چشمی تشکیل شده است) و با آن در هفتم ژانویه 1610 قمرهای سیاره مشتری را کشف کرد. کشف قمرهای مشتری و مشاهده حرکت آنها و اظها ر نظر درباره درستی نظر کپرنیک مربوط به حرکت زمین و سیارات به دور خورشید دشمنی کلیسا را به دنیال داشت.
گالیله برای اثبات درستی نظریات و مشاهدات خود به سال 1611 به رم رفت تا اعضای کلیسا با حرکت سیارات از داخل دوربین دست از دشمنی بردارند اما این عاشقان افکار خویش خود را مجاز به مشاهده آسمان با دوربین ندانستند و سرانجام به سال 1633 گالیله را به پای میز محاکمه کشاندند.
آخرین فعالیت علمی گالیله تالیف کتابی به نام گفتگو درباره دو علم جدید بود که فعالیتهای علمی خود را در رشاه فیزیک در آن نوشته است .
منبع :www.physicsir.com
ولیام جمیز دورانت مشهور به ویل دورانت نویسنده و تاریخ نگار مشهور در پنجم نوامبر سال 1885 میلادی به دنیا آمد .
" تاریخ تمدن " عنوان مهم ترین اثر ویل دورانت است که در یازده جلد انتشار یافته است و عناوین این کتاب ها عبارت اند از : مشرق زمین ، گاهواره زمین ــ یونان باستان ــ قیصر و مسیح ــ عصر ایمان ــ رنسانس ــ اصلاح دینی ــ آغاز عصر خرد ــ عصر لویی چهاردهم ــ عصر ولتر ــ روسو و انقلاب ــ عصر ناپلئون.
ویل دورانت خود می گوید : « تمدن رودی است با دو ساحل اما بیشتر تاریخ نگاران تنها به خود رود توجه دارند . » او اعتراف کرده است که بدون زن دلبندش، آریل، موفق به نوشتن تاریخ تمدن چندین جلدی خود نمی شد که کار تحریر آن نیم قرن طول کشید.
دورانت مطالب کتاب را به آریل دیکته می کرد. علاقه این زن و شوهر به هم به قدری بود که در سال 1981 پس از انتقال دورانت به بیمارستان، آریل از لحظه ای که از دکتر شنید که شانس زنده ماندن شوهرش اندک است دیگر لب به غذا نزد تا درگذشت. قلب دورانت نیز پس از این که شنید آریل فوت شده از حرکت باز ماند و به او پیوست و زن و شوهر در یک روز در کنار هم دفن شدند. آریل 13 سال جوان تر از دورانت و قبلا شاگرد او بود.
متفکر تاریخ تمدن در این مجموعه با نگاهی تحلیلی تاریخ تمدن بشری را مورد بررسی قرار داده است . این مجموعه او توسط مترجمانی چون؛ احمد بطحایی ، احمد آرام ، ع پاشایی ... به فارسی ترجمه شده است.
از دیگر آثار ارزشمند این نویسنده مشهور ، " تاریخ ادبیات انگلیسی" در سال 1904 ، " تاریخ فلسفه " در سال 1926 ، " تصویرهای زندگی " است که به کمک همسرش آریل دورانت نوشته است ، تاریخ فلسفه ، لذات فلسفه که هر دو توسط دکتر عباس زریاب خویی ترجمه شده است .
دورانت پیش از نوشتن کتاب تاریخ تمدن، اصول حکمت و مسائل اجتماعی دوران معاصر را تالیف کرده بود.
دورانت از جوانی به سوسیالیسم به عنوان روشی که خواهد توانست به برابری انسان ها در طول زندگانی و رفاه و سعادت آنان بیانجامد دلبست و بر خلاف نظر مادرش که مایل بود پسرش کشیش شود به تحصیل تاریخ، فلسفه و ادبیات پرداخت و مدرس شد و سپس به پژوهش و کار تالیف پرداخت.
مردم قدرشناس نام دورانت را که به دریافت عالی ترین نشان آزادی نائل شده و بنیاد دورانت به ارتقاء فرهنگ و ادبیات سرگرم است نه تنها بر خیابان های شهرها و مدارس و دانشکده ها گذارده اند بلکه شهرک های متعدد، روزنامه و حتی هتل به اسم نامگذاری کرده اند.
رشته سخنرانی های دورانت درباره ادبیات ایران در دهه 1950 در دانشگاه کلمبیا، ادبیات ایران را به جهانیان شناساند. وی یک جلسه تمام، تنها به تفسیر این بیت حافظ پرداخته بود که گفته است : غلام و بنده آنم که زیر چرخ کبود زهر چه قید تعلق پذیرد آزاد
دورانت درباره فردوسی گفته است که در میهن دوستی، همتای فردوسی به دنیا نخواهد آمد و از این بابت، ایران در جهان سرزمینی منحصر به فرد است.
دورانت 96 سال عمر کرد و در هفتم نوامبر سال 1981 بدرود حیات گفت.منبع: حیات
ویکتور ماری هوگو ،بزرگترین شاعر قرن نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در عرصه ادبیات فرانسه و نیز داستان نویس،درام نویس و بنیانگذار مکتب رومانتیسم در بیست و ششم فوریه 1802 پای به عرصه هستی گذارد.وی سومین پسر کاپیتان ژوزف لئوپولد سیگیسبو هوگو(بعدها به مقام ژنرالی نائل آمد) و سونی تره بوشه بود.هوگو قویا تحت نفوذ و تاثیر مادر قرار داشت.مادر از سلطنت طلبان و از پیروان متعصب آزادی به شیوه ولتر بود و تنها بعد از مرگ مادر بود که پدرش،آن سرباز شجاع توانست ستایش و علاقه فرزندش را نسبت به خود بر انگیزد.
سال های کودکی ویکتور در کشورهای مختلف سپری شد.به مدت کوتاهی در کالج نجیب زادگان در مادرید اسپانیا درس خواند و در فرانسه تحت تعلیمات معلم خصوصی خود پدر ریوییر ،کشیش بازنشسته قرار گرفت.در سال 1814 به دستور پدر وارد پانسیون کوردییر شد که بخش اعظم تحصیلات ابتدایی را در آنجا گذراند.
تکالیف مدرسه مانع از مطالعه آثار معاصران به ویژه شاتوبریان و نیز مانع ازنگارش تصنیفا ادیبانه او نشد.سرودن شعر را با ترجمه اشعار ویرژیل آغاز کرد و همراه با این اشعار،قصیده بلندی در وصف (سیل) سرود.
شعر بلند (شادی مطالعه در لحظه لحظه حیات) او را به جمع شاعران پیوند داد و در همین سالها (قبل از بیست سالگی)نخستین قصه بلند خود ،یعنی کتاب Bug Jargalرا منتشر کرد و با انتشار این کتاب به جمع ادبا راه یافت.
در سال 121 با انتشار کتاب(نوتردام دوپاری) که بعد از بینوایان بزرگترین اثر اوست شهرتی فراگیر یافت.در سال 1822 با آدل فوشه دوست دوران کودکی خود ازدواج کرد.در سال 1827 درام کرمول را نوشت.بر این کتاب مقدمه ای مفصل نوشت که خود کتابی مستقل است و اهمیت آن به مراتب فراتر از خود درام است.این مقدمه را می توان مرامنامه مکتب رومانتیسم دانست و با همین مقدمه است که رومانتیسم به عنوان مکتبی مستقل آغاز می شود و بدین گونه هوگو مکتبی به نام رومانتیسم را بنیان می نهد.
او معتقد بود که(هر آنچه که در طبیعت است به هنر تعلق دارد.)و در مقدمه کرمول نوشت:
«...بشر در طول حیات خود،پیوسته یک نوع تمدن و یک نوع جامعه نداشته است.بشریت مانند هر یک از واحدهای خود ،یعنی انسانها ،بزرگ شده،بالیده،به بلوغ رسیده و آن گاه به پیری پر عظمت خود رسیده است.پیش از عهدی که جامعه امروز عهد عتیق می خواند،دوره ای بوده که(عهد افسانه) خوانده می شده که بهتر بود (عصر آغازین) خوانده شود و در آنجا که شعر،آینه اندیشه های آدمی است،شعر نیز این سه دوره عهد آغازین،عهد عتیق و عهد جدید را طی کرده است.اشعار غنایی،زاییده عهد آغازین است و خاستگاه اشعار حماسی ،عهد عتیق و درام،پرورده عهد جدید است.نغمه و غنا ابدیت را ساز می کند.ماهیت غنا،طببیعی بودن،خصوصیت دومی (حماسه) سادگی و صفت سومی(درام) حقیقی بودن است.قهرمتنان اشعار غنایی اشخاص بزرگی چون آدم،قابیل و نوح بودند،قهرمانان حماسه ها ،پهلوانان غول صفتی چون آشیل،هرکول،آژاکس،پرومته و آگاممنون بودند و قهرمانان درام جز انسانهای عادی ،.کس دیگری نیستند،کسانی چون هاملت،مکبث،اتللو و...» و بدین گونه هوگوی جوان ،عصری نو در تاریخ ادبیات جهان گشود عصری که عنوان (عصر رمانتیسم) به خود گرفت.از این زمان به بعد هوگو دوستداران بسیار یافت و از 1829 تا 1843 سال های بالندگی و کامیابی او بود و در این دوران ده ها رومان و منظومه سرود.در سال 1845 بعد از آن که از طرف شاه به مجلس اعیان دعوت شد ،انتخاب وی اعتراضات چندی را بر انگیخت و به مدت سه ماه درگیری هایی آغاز شد که منجر به گوشه گیری هوگو گردید و هوگو در انزوای خود،شاهکار انسان دوستانه خود«بینوایان» را به رشته تحریر کشاند.با وقوع انقلاب 1848 فترتی در قصه نویسی هوگو پیدا شد و بطور فعال وارد جریانات سیاسی شد.در دسامبرآن سال از کاندیداتوری لویی ناپلئون بهعنوان رییس جمهوری حمایت کرد و برای مدتی هم حامی حزب محافظه کار و هم ریاست جمهور بود ،لکن بالاخره از ریاست جمهوری برید و در نطق تاریخی 18 ژوئیه 1851 در بررسی قانون اساسی گفت:«چون زمانی ناپلئون کبیر داشته ایم،باید ناپلئون حقیر نیز داشته باشیم؟»
بعد از کودتای 2 دسامبر 1851 به بروکسل گریخت و در تبعید دراز مدت خود ،آثار بزرگی تدوین کرد. با سقوط ناپلئون سوم در سال 1870 به میهن بازگشت.به مدت چندین سال او مظهر مخالفت با امپراتوری و طرافدار جمهوری بود.در سال 1871 به مجلس ملی راه یافت ولی خیلی زود از نمایندگی مجلس کناره گرفت.
در سال 1874 بی اعتنا نسبت به نقد های تاریخی ناتورالیست ها،کتاب نود وسه را نوشت .
در سن هفتاد و پنج سالگی کتاب دلنشین«هنر پدر بزرگ بودن» را نوشت؛اما باز هم تمایلی به دنیای سیاست داشت و در سال 1876 به مجلس سنا راه یافت.در فوریه 1881 به مناسبت ورود به هشتاد سالگی مراسم با شکوهی به افتخار وی بر پا گردید که کمتر کسی به زمان حیات خود،چنین افتخاری را کسب کرده است.
ویکتور هوگو در می سال 1885 بعد از یک دوره بیماری در گذشت،لکن با به جای گذاردن اشعار و داستان های شکوهمند،همیشه جاوید ماند.
منبع: وبلاگ bia2persianblog
ژول ورن : در رویاهایم سفر خواهم کرد
ژول ورن |
زمستان سال 1828 فرا رسید. پییر و سوفی ورن در انتظار تولد اولین فرزندشان بودند. سرانجام در هشتمین روز ماه فوریه، «ژول گابریل ورن» متولد شد.
نانت، پاییز 1839: ژول، نوجوان 11 ساله که از سختگیریهای خانواده به ستوه آمده بود، مخفیانه به یک کشتی پستی رفت و به عنوان جاشو در آن استخدام شد. این کشتی به هند میرفت. ژول سرشار از هیجان بود. بالاخره سفری پرماجرا را آغاز کرده بود. اما این هیجان دیری نپایید.
در یکی از بندرهای میان راه، پییر ورن که در پی او آمده بود، ناگهان فرزند تا خلف خود را پیدا کرد و به خانه بازگرداند. ژول به سختی تنبیه شد. او به پدرش گفت: «از این پس فقط در رویاهایم سفر خواهم کرد.»
سال 1844، ژول 16 ساله وارد دبیرستان نانت شد؛ جایی که فن سخنوری و فلسفه را آموخت. ژول با نمرههای عالی دیپلم گرفت و سنت حاکم بر خانواده او را مجبور کرد به دانشکده حقوق برود تا همچون پدر، وکیلی موفق شود؛ شغلی که اصلاً از آن خوشش نمیآمد.
عشق به نوشتن آن قدر او را مجذوب خود کرده بود که شروع به نوشتن نمایشنامه کرد. زمانی که اولین نمایشنامهاش را نوشت، هیچکس او را تشویق نکرد.
روزهای سختی و ناامیدی ژول فرا رسیدند. به پاریس رفت و خودش را برای امتحانها آماده کرد. او حق ماندن در پاریس را نداشت و طبق خواسته پدر، میبایست بعد از امتحانها، به نانت باز میگشت.
اما پییر ورن سختگیر، روش خودش را داشت. او ژول را مجبور کرد در پانسیونی با مقررات سفت و سخت اقامت کند.
ژول اشتهای سیری ناپذیری برای خواندن داشت. او سه روز غذا نخورد تا پول خرید نمایشنامههای «شکسپیر» را فراهم کند.
روزهای پرماجرایی برای ژول آغاز شده بودند. او با «الکساندر دومای» پدر (رماننویس فرانسوی؛ 1802- 1870) آشنا شد. اعتماد به نفسی که دوما در او برانگیخت، شوق نوشتن را بار دیگر در وجود ژول بیدار کرد.
رشته حقوق بر زندگی ژول ورن سنگینی میکرد و او توان مقابله با پدر را نداشت. پس راه آسانتر را برگزید و به درس خواندن ادامه داد. در سال 1850، ژول جوان از رشته حقوق فارغالتحصیل شد و به خواسته پدرش عمل کرد.
اما پییر ورن حالا خواسته دیگری داشت. ژول باید به نانت برمیگشت، به عضویت کانون وکلا در میآمد و شغلش را به عنوان وکیل آغاز میکرد! نه! این بار ژول پاسخی قاطعانه به پدرش داد: «فقط یک حرفه است که ادامه خواهم داد: نویسندگی!»
او در پاریس ماند و روزهای پرکاری در زندگیاش آغاز شد. روزها تدریس میکرد و شبها مینوشت.
دهم ژانویه 1857 ژول گابریل ورن ، ازدواج کرد و مشکلات مالی او را واداشت تا با حمایت مالی پدرش. وارد بازار بورس شود. اما همچنان به نوشتن، خواندن و سفری کردن ادامه داد: انگلستان، نروژ و اسکاندیناوی. ژول مینوشت و سفر میکرد.
در سوم اوت 1861، همزمان با بازگشتش از اسکاندیناوی، «میشل» تنها فرزند ژول ورن، به دنیا آمد. یک سال بعد، رمان «پنج هفته پرواز با بالن» منتشر شد و موقعیت بینظیری برای او رقم زد؛ ابتدا در فرانسه و سپس در همه دنیا.
ژول حالا میتوانست بازار بورس را بدون نگرانی ترک کند.
آثار جذاب و خارقالعاده او یکی پس از دیگر منتشر میشدند: « سفر به اعماق زمین، (1864)، «سفربه ماه » (1865)، «بیستهزار فرسنگ زیر دریا» و ...
ژول، روزبه روز مشهورتر و ثروتمندتر میشد. در سال 1866، یک کشتی خرید و بار دیگر راهی
سفر شد.
روزهای پرماجرا در زندگی ژول ورن میگذشتند. او سفر میکرد، مینوشت و پیر میشد.
در سال 1902، ژول آنقدر پیر و بیمار شده بود که به سختی قلم را در دست نگه میداشت. با این حال، به نوشتن ادامه داد و 10 کتاب دیگر نوشت.
در 24 مارس 1905، در آغاز بهاری دل انگیز، ژول ورن در سن 77 سالگی درگذشت، در حالی که بیش از 80 رمان و 15 نمایشنامه بر جای گذاشت.