صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

نه حالی دارم نه بالی

نه حالی دارم نه بالی برای پریدن

نه شوری نه شوقی برای رسیدن

به عشقم به اون که گذاشت رفت از کنارم

منم توی زندون دنیا اسیرم 


به من گفته بود تا ابد هست کنارم

به من گفت بود میمیرد برایم

به من گفته بود  رفتش چه اسون

از اون روز که رفته من و کرده داغون


قصه منو غم تو


قصه منو غم تو
قصه گل و تگرگه
ترس بی تو زنده بودن
ترس لحظه های مرگه
ای برای با تو بودن
باید از بودن گذشتن
سر به بیداری گرفته
ذهن خواب آلوده من

همیشه میون قاب خالی درهای بسته
طرح اندام قشنگت
پاک و رویایی نشسته
کاش میشد چشام ببینن
طرح اندام تو داره
زنده میشه جون میگیره
پا توی اتاق میزاره

کاش میشد صدای پاهات
بپیچه تو گوش دالون
طرف دالون بگرده
سر آفتاب گردونامون
کاش میشد دوباره باغچه
پر گلهای تو باشه
غنچه سفید مریم
با نوازش تو واشه

کاش میشد اما نمیشه
نمیشه بیای دوباره
نمیشه دستات تو گلدون
گلای مریم بزاره
کاش میشد اما نمیشه
این مرام روزگاره
رفتنت همیشگی بود
دیگه برگشتن نداره

رفتم...

قایقی باچوب سنگ ساختم

روی اب انداختم


رفتم


رفتم


رفتم


رفتم 


در ان دور دور ها  نقطه ای گشتم 

دوست دارم

من امدم عزیزم  از عاشقی بگفتم

من عاشق تو بودم این رو بهت گفتم

گفتم تا دنیا دنیاست میخوام پیشت بمونم

روز غمم عید شد وقتی که با تو بودم

من و چه زود فروختی  نیومده  برفتم

ولی بدون که جز تو دل به کسی نبستم


میخوام بیام دوباره  اگه من وببخشی

بست بشینم کنارت تا که من و ببخشی

حالا تو خاطراتم  عطر تن تو مونده

گرمی حرفای تو  قلب من وسوزونده

میدونی که چه تنهام  از وقتی که تو رفتی

بازم میگم بدونی  دوست دارم   به سختی

تاسوعای عباس یل کرب بلاس امشب

دلم میپره هر سو  دلم سوت و کور امشب

بر زبانم ذکر عباس  برلبانم اب جوشید

بردلم  یک ناله افتاد  چقدر دلگیر  امشب

شد خزان

شد خزان گلشن اشنائی


بازم اتش به جان زد جدائی


پای من

پای من جوونیتو هدر نکن دلبر من 

 باخت من کافیه تو دیگه به پای من نباز 

 توی قلب مهربونت واسه من خونه نساز 

 تویه قلب مهربونت واسه من خونه نساز  

  

من بازنده رو خوب ببین برو تنهام بزار

 من یه پائییزی ام و ولی تو چی گل بهار 

 دل به کی بستی عزیزم به من بی کس کار 

 دل به کی بستی عزیزم به من بی کس کار  

  

 قدر دنیا رو بدون لحظه هاش و هدر نکن 

 برو دو روز دنیا رو با من تموم نکن 

 من وباز با اشکای قشنگت روبه رو نکن  

من وباز با اشکای قشنگت روبه رو نکن  

 

اخه من خودم ته راه و دیدم سیاهی 

 اخر این همه عشق عاشقی تباهیه  

انگاری تو تنگ این دنیا جای یه ماهیه  

انگاری تو تنگ این دنیا چای یه ماهیه

تو کز ...

تو کز لطافت بهار لبریزی

چرا اینقدر پس کرم میریزی

مگر دوستم نداری دلبر من

چرا دائم در فکر گریزی


من و با یک نگاهت رام کردی

مرا پر جوش پخته خام کردی

مگر کار تو چیست که این چنینی

تو نرگس ماندی مرا هم سام کردی


به تو گفتم که شیرینی به چون قند

مرا گفتی به اندرز گویی پند

بگفتم با خودم تو عارفی خب

ولی تو زیرکیو تو امان زند




جومونگ قسمت بیستم تا 30

 

وجومونگ اغاز شد

 

 

 

 

 

وسپس عاشق شد 

شد یه عشق جاوید

مجنون و لیلی برد

از دل ایرانی

وبتدریج ارام

شد خودش اسطوره

رستم و زال و برد به ته  کوره

مگه رستم چه کم  از او دارد

او که هست بیگانه

ما تبر برداشته  میزنیم بر ریشه

رسنم کم کم رود از فکر و اندیشه

بعد چند وقت که گذشت

اسم او را ببرد هر بچه

روی کیف و دفترش

عکس جومونگ بسته

خوب فکرش را با جومونگ خوش کردیم

فردوسی را کشتیم  ریشه را خشک کردیم

ما تمدن داریم  رستم و سهراب را

اما افسوس که این ریشه را برکندیم


قسمت بیست تا 30

جومونگ قسمت اول تا بیستم

و جومونگ اغاز شد

مثل یک بیگانه 

دم هر خانه رفت

در زد و رفت داخل

ما سلامش کردیم او به ما لبخند زد

ما بزرگش کردیم  او به ما پوزخند زد 

و جومونگ اغاز شد 

شد یه خنجر از پشت

ما به او رحم کردیم

ولی او مارا کشت

ما هرشب در خانه منتظر می ماندیم 

اما او می امد هر هفته به هفته

وقتی که می امد  می نشستیم پیشش

ما موش او یک مار    ما ندیدیم نیشش

ساعتی که او بود  اهل خانه مسرور

ولی وقتی می رفت  اهل خانه کور کور

وجومونگ اغاز شد





میتوان احساس کرد

در لابه لای برفها

در خش خش رو  برگها

روی ذره ای ز اب روی نرم ابرها

میتوان احساس کرد

نام زیبای تو را

میتوان ابراز کرد  عشق والای تورا

نه همش نام تو را

نه همش حس تو را 

نه همش بوی تورا

میتوان احساس کرد رنگ زیبای خدا

میتوان احساس کرد

میتوان احساس کرد


عشق

هیچ حرف نباید گفت

هیچ حرف نباید زد

تا اخر این مجلس باید فقط فکر کرد

فکر کرد چرا زنده است

فکر کرد چرا خوابه

فکر کرد چرا دنیا به عشق پدیداره



روشن است

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب

زمزمه

انقدر نام تو را زیر لبم زمزمه کردم   

لب من سوخت ولی نام تورا توبه نکردم

خدایا

خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه  

 

 

از اینجا که من ایستاده ام چقدر تا اسمون راهه