صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

هر چی خدا بخواد

تو چشماش اشک حلقه زده بود و معصومانه نگام میکرد  دلم نمی خواست ترکش کنم دستم سفت گرفته بود و ول نمیکرد  هر چی بهش گفتم بابا میرم تا 3 روز دیگه هم بر میگردم  می گفت نه نمی خوام بری  دیشب خواب بدی دیدم بهش گفتم چه بهتر خواب بد همیشه خوب بوده  به من گفت اگه این دفعه بد بود چی اگه رفتی و دیگه ندیدمت چی بهش گفتم نفوس بد نزن هرچی خدا بخواد همون میشه دستمو  اروم ول کرد رفت واسم قران و یه کاسه اب اورد  گفت برو می سپارمت به خدا  هر چی خدا بخواد همون میشه  از زیر قران که رد میشدم  دلواپس بودم که نکنه خوابش بد در بیاد  اصلا نفهمیدم کی اب ریخت پشت سرم سوار ماشینم شدم و رفتم 

یه روز گذشته بود که بهم خبر دادند  بم زلزله اومده دلم ریخت چشمام سیاهی رفت دیگه نفهمیدم چی شد  چشمامو  که باز کردم رو تختم دراز کشیده بودم و دوستم رضا بغلم نشسته بود 

گفت غش کردی چی شد بهش گفتم فاطمه  فاطمه چی شده گفت خبری نداریم بم  زلزله اومدهع هیچکس خبر نداره چی شده  سریع مرخصی گرفتم اومدم بم .

دم در خونم بودم چه خونه ای بود خودم ساخته بودمش یه حوض قشنگم وسطش بود  حالا دیگه هیچی نبود فقط یه مشت خاک بود یه مشت خاک

باورم نمیشد یعنی فاطمه نه نه غیر ممکنه  پاهام سست شد حتی اشکم دیگه در نمی اومد تا براش گریه کنم  اون رفته بود نمیدونم

مامور های هلال احمر 3 بار اونجا رو گشته بودند ولی چیزی پیدا نکرده بودند

اخه  اون تو بم هیچکس و نداشت کجا میتونست رفته باشه نمیدونم دارم گیج میشم اگه تو خونه بود پس کو کجاست  نمی دونم

5 سال گذشت هنوز وقتی شبا بهش فکر میکنم وقتی بهم گفت نرو گفتم هرچی خدا بخواد

نمیدونم کارم درست بود یا نه کاش پیشش میموندم شاید این طوری با هم میمردیم

ولی نه  فاطمه زنده است  چون اگه نبود پیداش میکردیم  ولی اگه زنده است پس کجاست


نیما دوست دوران دانشگاهم  تصادف کرده بود  و رفته بود بیمارستان  بعد چند روز که مرخص شده بود بهم گفت باورت نمیشه  یکی رو دیدم که خیلی شبیه  فاطمه بود گفت تو بیما رستان پرستارش بوده  باورم نمیشد یعنی یعنی واقا ممکنه  نه بم کجا تهران کجا

فرداش رفتم همون بیمارستان  ولی پیداش نکردم گفتن رفته به یکی از اورژانسی ها سر بزنه

رفتم سراغش  نیما راست میگفت خیلی شبیه فاطمه بود با همون تبسم نگاهی که همیشه داشت  با همون دستهای مهربونش باور نمیکردم اون خیلی شبیهش بود

 من و فاطمه هر دو پزشکی می خوندیم یه روز که  جزوه هاش و به هزار بد بختی و منت گرفتم  از توی پنجره ی ماشین ریخت بیرون  نتونستم همش و جمع کنم 40 صفحه اش گم شده بود  فاطمه شاگرد اول دانشگاه بود و من شاگرد وسط اون قشر متوسط جامعه بود و من قشر بالا 

خلاصه باید تا دو روز دیگه جزوش و بهش میدادم اخه امتحان سختی داشتیم

اون ئو روز فقط جزوه می نوشتم ولی خطم بد بود خیلی طول کشی تا مثل خودش بنویسم

اخر سر بهش دادم من اون امتحان و خراب کردم  ولی فاطمه مثل همیشه عالی بود

بعد امتحان بهم گفت ممنونم که جزوه رو سالم تحویل داده بودم  بهم گفت که فهمیده چیکار کردم

گفت شما با همه  مردا فرق دارید بعد از اون چند بار دیگه ازش جزوه گرفتم اخرسر قرار عقد و عروسی گذاشتیم  چون ما وضعمون خوب بود مادرم میگفت این دیگه چیه پیدا کردی اوردی الان میاد یه مهریه بهت میده که کلمون و بندازیم بریم بیرون  مادرم زن خوبی بود ولی فاطمه قرار بود عروسش بشه هر مادر شوهری این طوریه دیگه ولی فاطمه 14 سکه  بایدونه قران خواست  مالدرم خشکش زده بود بخاطر این مهریه  تازه اون یه خواستگار دیگه هم داشت که اسمش سعید بود بچه بدی نیود ولی زیاد مستقل نبود  تازه وضعشون 3 یا 4 برابر از  ما بهتر بود 

ولی اخر کار فاطمه به من بله رو گفت چه روزای خوبی بود  حیف زود تموم شد تازه 4 ماه از ازدواجمون گذشته بود که من انتقالی گرفتم تا توی بم به دکتریم ادامه بدم  ولی 2 ماهه بعد اون زلزله همه چی ز و بهم زد

تو بیمارستانم اقا   اقا با شما هم اینجا چیکار میکنید  بله با من هستید  این جا اورزانس بفرمائید بیرون بفرمائی یه دفعه از دهنم در رفت گفتم منم دکترم همون لحظه مردی که روی تخت بود حالش بد شد فاطمه دست به کار شد شوک بهش میداد فائیده نداشت من رفتم جلو از تجربه کاریم استفتده کردم حالش بهتر شد بردن اتاق عمل  اون خانوم ( فاطمه) تشکر کرد ازم  بهم گفت اونجا چیکا میکنم منم کل ماجرا را تعریف کردم بهم گفت هرچی خدا بخواد  همون میشه

.

.

.

اره اون فاطمه بود بخشی از حافظه اش و از دست داده بود ولی الان دیگه 2 سال کل حافظه اش منم    


این داستان کوتاه خیالی بود اثر خودمم بود اگه کسی میتونه به من کمک کنه از کمکش واقا خوشحال میشم 

نظرات 1 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:59 ق.ظ http://royaaye-sabz.blogsky.com/

سلام دوست عزیز! اتفاقی دیدم به روز بودی اومدم تو وبلاگت!
ابن داستان تخیلی هم قشنگ بود. اول تا اونجا که نوشتی فاطمه حافظشو از دست داده بود... باورم شده بود که داستان واقعیه! اما اگرم نمینوشتی تخیلی یه بازم شاید باورم میشد! اما خاطره بدیه زلزله بم!!! یکی از دوستان نزدیکم مادر و خواهر 2 سالشو تو این زلزله از دست داده! خدا رفتگان همه رو بیامرزه! شما هم استعداد نویسندگیتون خوبه ادامه بده! وبلاگت هم قشنگه! وقت داشتی به من هم سری بزن!
موفق و سبز باشی.

ممنون چشم یه سری حتما به شما میزنم
چو لرزید در کرمان و بم فرو برد تمام ایران به غم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد