صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

هزار پا

پیر زنی بود که از دور می امد تا مرا دید گفت وای یه هزار پا میزاری پاهات و بشمرم  ۱ ۲ ۳ ... نه  

 

بابا ۲۰ تا هم پا نداری ولی بهت میگن هزار پا خالی بند . 

 

مردی بود گوشه خیابان تا مرا دید وای یه هزار پا میزاری پاهات وبشمرم ۱ ۲ ۳ ... ای بابا تو به زور  

 

۳۰ پا داشته باشی واسه خودت خوب اسم در کردی. 

 

از خدا خواستم تا به من هزارتا پا بده   خدا هم داد   . حالا یه هزار پا شدم . 

 

دختر کوچکی از دور می امد تا به من رسید گفت وای هیولا از دور فکر کردم هزارپایی. 

 

اکه خوندی و نظر ندادی هزارپا  بره تو جونت

اگاهی

اگه تونستید یه بار هم که شده زندگینامه کوروش کبیر و بخونید خیلی جالبه من خودم کلی حال کردم

نشنو از نی

نشنو از نی چون نوای بی نواست         

 

بشنو از دل چون حریم کبریاست 

 

نی چو سوزد تل خاکستر شود  

 

دل چو سوزد محفل جانان شود

خوارزمی

زندگی نامهء خوارزمی
محمد بن حسن جهرودی طوسی مشهور به خواجه نصیر الدین طوسی در تاریخ ۱۵ جمادی الاول 

 

 سال ۵۹۸ هجری قمری در طوس ولادت یافته است. او به تحصیل دانش علاقه زیادی داشت و از  

 

دوران جوانی در علوم ریاضی و نجوم و حکمت سرآمد شد و از دانشمندان معروف زمان خود گردید. 

 طوسی یکی از سرشناس ترین و با نفوذترین چهره های تاریخ اسلامی است. علوم دینی و علوم 

 عملی را زیر نظر پدرش و منطق و حکمت را نزد خالویش بابا افضل ایوبی کاشانی آموخت.  

 

تحصیلاتش را در نیشابور به اتمام رسانید و در آنجا به عنوان دانشمندی برجسته شهرت یافت. 

 

 خواجه نصیر الدین طوسی را دسته ای از دانشوران خاتم فلاسفه و گروهی او را عقل حادی عشر 

 (یازدهم) نام نهاده اند. علامه حلی که یکی از شاگردان خواجه نصیر الدین طوسی می باشد  

 

درباره استادش چنین می نویسد: خواجه نصیر الدین طوسی افضل عصر ما بود و از علوم عقلیه و نقلیه مصنفات بسیار داشت.
او اشرف کسانی است که ما آنها را درک کرده ایم. خدا نورانی کند ضریح او را. در خدمت او الهیات، 

 شفای ابن سینا و تذکره ای در هیئت را که از تألیفات خود آن بزرگوار است قرائت کردم. پس او را  

 

اجل مختوم دریافت و خدای روح او را مقدس کناد. نصیرالدین زمانی پیش از سال ۶۱۱ در مقابل 

 

 پیشروی مغولان به یکی از قلعه های ناصرالدین محتشم فرمانروای اسماعیلی پناه برد. این کار به  

وی امکان داد که برخی از آثار مهم اخلاقی، منطقی، فلسفی و ریاضی خود از جمله مشهورترین 

 

 کتابش «اخلاق ناصری» را به رشته تحریر درآورد. وقتی که هولاکو به فرمانروایی اسماعیلیان در 

 

 سال ۶۳۵ پایان داد طوسی را در خدمت خود نگاه داشت و به او اجازه داد که رصدخانه بزرگی در 

 

 مراغه احداث کند که شروع آن از سال ۶۳۸ بود. برای کمک به رصد خانه علاوه کمکهای مالی دولت 

 اوقاف سراسر کشور نیز در اختیار خواجه گذارده شده بود که از عشر (یک دهم) آن جهت امر 

 

 رصدخانه و خرید وسایل و اسباب و آلات و کتب استفاده می نمود در نزدیکی رصد خانه کتابخانه 

 

 بزرگی ساخته شده بود که در حدود چهارصد هزار جلد کتب نفیس جهت استفاده دانشمندان و 

 

 فضلا قرار داده بود که از بغداد و شام و بیروت و الجزیره بدست آورده بودند در جوار رصدخانه یک 

 

 سرای عالی برای خواجه و جماعت منجمین ساخته بودند و مدرسه علمیه ای جهت استفاده 

 

 طلاب دانشجویان. این کارها مدت ۱۳ سال به طول انجامید تا اینکه ایلخان هلاکوی مغولی در 

 

 سال ۶۶۳ درگذشت. لیکن خواجه تا آخرین دقایق عمر خود اجازه نداد که خللی در کار آنجا رخ دهد 

 و کوشش بسیار نمود که آن رصد خانه و کتابخانه از بین نرود.
قسمت اعظم ۱۵۰ رساله و نامه های طوسی به زبان عربی نوشته شده است. وسعت معلومات 

 

 و نفوذ او با ابن سینا قابل قیاس است جز آنکه ابن سینا پزشک بهتری بود و طوسی ریاضیدان  

 

برتری. از پنج کتابی که در زمینه منطق نوشته شده است اساس الاقتباس از همه مهمتر است. 

 

 در ریاضیات تحریرهایی بر آثار آوتولوکوس، آرستاخوس، اقلیدس، آپولونیوس، ارشمیدس،  

 

هوپسیکلس، تئودوسیوس منلائوس و بطلمیوس نوشت. از جمله مهمترین آثار اصیل وی در  

 

حساب هندسه و مثلثات جوامع الحساب بالتخت و التراب، رساله الشافیه و اثر معروفش کتاب  

 

شکل القطاع است که به نوشته های رگیومونتانوس اثر گذارده است. معروفترین آثار نجومی وی 

 

 زیج ایلخانی که در سال ۶۵۰ نوشته شده می باشد و همچنین تذکره فی علم الهیئه است. کتاب  

تنسوق نامه و کتابهایی در زمینه اختربینی نیز نوشته است. 
 

احتمالاً برجسته ترین کار طوسی در ریاضیات در زمینه مثلثات بوده است در کشف القناع عن 

 

 اسرار شکل القطاع، وی نخستین کسی بود که مثلثات را بدون توسل به قضیه منلائوس یا نجوم 

 

 توسعه بخشید و هم او بود که برای نخستین بار قضیه جیوب را، که رویداد برجسته ای در تاریخ  

 

ریاضیات است به روشنی بیان کرد. در نجوم تذکره فی علم الهیئه وی شاید کاملترین نقد بر نجوم 

 

 بطلمیوسی در قرون وسطی و معرف تنها الگوی ریاضی جدید حرکات سیارات است که در نجوم  

 

قرون وسطی نوشته شده است. این کتاب به احتمال زیاد از راه نوشته های منجمان بیزانسی به 

 

 کوپرنیک اثر گذاشته است و همراه با کار شاگردان طوسی متضمن تمام تازه های نجومی  

 

کوپرنیکی است به استثنای فرضیه خورشید مرکزی آن. نصیر الدین طوسی با اینکه سرو کارش  

 

بیشتر در سیاست و اجتماع بوده روشن ترین راه را که برای رسیدن به جهان جاودانی نشان می 

 

 دهد دیانت است.
اگرچهت در تمام توشته های خود دم از استقلال و معرفت می زند اما آشکارا می گوید دانش تنها 

 

 از ایمان و دین حاصل می شود و حقیقت دانش را دین میداند که تسلی بخش جانها و روان بخش 

 

 کالبدهای افسرده است. طوسی بیشتر به عنوان منجم معروف است و رصدخانه وی یک مؤسسه 

 علمی در تاریخ علم به شمار می رود. کتاب تنسوق نامه او از لحاظ موضوع فقط در مقایسه با  

 مشابهش یعنی کتاب بیرونی (کتاب الجماهر فی معرفت الجواهر) در درجه دوم اهمیت قرار دارد. 

 

 طوسی یکی از پیشروترین فلاسفه اسلامی است که تعیمات مشّائی ابن سینا را پس از آن که  

 در طول دو سده در محاق «کلام» قرار گرفته بودند احیاء کرد. او مظهر نخستین مرحله ترکیب 

 

 تدریجی مکتبهای مشّائی و اشراقی است. اخلاق ناصری وی رایج ترین کتاب اخلاقی بین 

 

 مسلمانان هند و ایران بوده است. تجرید العقاید او در کلام مبنای الهیات اصولی شیعه دوازده امامی است.
طوسی احتمالاً بیش از هر فرد دیگر مایه احیای علوم اسلامی بوده است. گروهی خواجه را برهم 

 

 زننده وحدت دو ملت عربی و اسلامی می پندارند و می گویند به دست او وحدت عربی در آن 

 

 زمان پاشیده شد. در حقیقت خواجه در این باب گناهی نداشت و اگر لیاقت خواجه پس از آن همه 

 وقایع و خونریزی به داد مسلمانان نرسیده بود جهان اسلامی امروز چه وضعیتی داشت؟ در سال 

 

 ۶۷۲ هجری قمری نصیر الدین طوسی با جمعی از شاگردان خود به بغداد رفت که بقایای کتابهای 

 

 تاراج رفته را جمع آوری و به مراغه بازگرداند اما اجل مهلتش نداد و در تاریخ ۱۸ ذی الحجه سال  

 

۶۷۲ هجری قمری در کاظمین نزدیک بغداد دار فانی را وداع گفت. نصیر الدین طوسی ستاره  

 

درخشانی بود که در افق تاریک مغول درخشید و در هر شهری که پاگذارد آنجا را به نور حکمت و  

 

دانش و اخلاق روشن ساخت و در آن دوره تاریک وجود چنین دانشمندی مایه اعجاب و اعجاز بود 

من انتقاد پذیرم خواستی نظر بده

عشق خدا

هر چیز و هرکس در دنیا مرز دارد که نمیتوان از ان فراتر رفت  وتنها مرز نا محدود عشق است که 

تاخدا بالا میرود

شب

در سکوتم مبهم شب شناورم  سایه ها  میشمارنم  شب را می ستایم  و خدا را میخوانم  

 

ماه در اندیشه من سرودنی ایست          ابر از پنجره خیال من چه دیدنی ایست                 

 

و کهکشان در نظرم ستودنی ایست    اه ای شب چه به روزت اورده اند که اینقدر ساکتی لا اقل  

 

حرفی بزن  سخنی بگو درد دل کن غمت را بیرون بزیز تا بلکه ارام گیری   

 

اه ای ابر با ایت همه عظمت  باز هم میگریی رعد میزنی می باری  این روزها دیگر کسی برای  

 

اشک تو اشک نمیریزد بیخود خودت را خسته نکن  ارام باش چون ماه  فقط نظاره کن که چطور 

  

زمینت را یار وفادارت را ازار میدهند   در این روزگار فریاد کاری نمی کند  باید دعا کرد تا او بیاید باید دعا کرد...

 

دهه فجر مبارک

ورود امام خمینی و اغازدهه فجر گرامی باد

کوروش کبیر

کوروش دوم ، معروف به کوروش بزرگ یا کورش کبیر (۵۵۹-۵۲۸

 پیش از میلاد) شاه ایران، به‌خاطر بخشندگی‌، بزرگ منشی، بنیان

 گذاشتن حقوق بشر، پایه گذاری نخستین امپراتوری چند قومیتی و

 بزرگ جهان، آزاد کردن برده ها و اسرا، احترام به عقاید و مذاهب

 مختلف ، گسترش تمدن و... شناخته شده‌است. کوروش نخستین شاه

 ایران و بنیان‌گذار دوره‌ی شاهنشاهی ایرانیان می باشد. واژه کوروش

 یعنی: خورشیدوار. کُور یعنی: خورشید. وُش یعنی: مانند.

 

 ایرانیان کوروش را پدر، و یونانیان، که وی ممالک ایشان را تسخیر

 کرده بود، ‌او را سرور و قانونگذار می نامیدند. یهودیان این

 پادشاه را به منزله ممسوح پروردگار محسوب می داشتند، ‌ضمن

 آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می دانستند. درباره شخصیت

 ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان از

 آن سخن به میان آمده، بسیاری از بزرگان جهان ذوالقرنین قرآن

 فرزند نیک سرشت خداوند را کوروش هخامنشی می دانند و نسبت

 دادن آن را به اسکندر ملعون کاری ابلهانه می دانند. کوروش کبیر

 سرسلسله هخامنشی، داریوش کبیر، خشایارشا، اسکندر مقدونی

 گزینه هایی هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها

 تحقیقاتی صورت گرفته، اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و

 تطبیق آن با آیات قرآن، تورات، و انجیل تنها کوروش کبیر است

 که موجه ترین دلایل را برای احراز این لقب دارا می باشد.

 

دوره جوانی

 

 تبار کوروش از جانب پدرش به قوم آریایی پارس‌ می رسد که برای

 چند نسل بر انشان , در جنوب غربی ایران, حکومت کرده بودند.

 کوروش درباره خاندانش بر سفالینه استوانه شکلی محل حکومت

 آن‌ها را نقش کرده است. بنیاد‌گذار سلسلۀ هخامنشی, شاه هخامنش

 انشان بوده که در حدود ۷۰۰ می‌زیسته است. پس از مرگ او,

 تسپس انشان به حکومت رسید. تسپس نیز پس از مرگش توسط دو

 نفر از پسرانش کوروش اول انشان و آریارمنس فارس در پادشاهی

 دنبال شد. سپس، پسران هر کدام, به ترتیب کمبوجیه اول انشان و

 آرسامس فارس, بعد از آن‌ها حکومت کردند. کمبوجیه اول با

 شاهدخت ماندانا دختر آژدهاک پادشاه قبیله ماد و دختر شاه آرینیس

 لیدیه, ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.

 

 تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت , گزنفون , و کتزیاس درباره

 چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت

 تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند, اما شرحی که آنها درباره

 ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند, بیشتر شبیه افسانه می باشد.

 تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی

 سایکس , و حسن پیرنیا شرح چگونگی زایش کوروش را از

 هرودوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هرودوت, آژدهاک شبی خواب دید

 که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام

 سرزمین آسیا را غرق کرد. آژدهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ ها

 پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه

 خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژدهاک تصمیم بگیرد دخترش

 را به بزرگان ماد ندهد, زیرا می ترسید که دامادش مدعی خطرناکی

 برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژدهاک دختر خود را به

 کمبوجیه اول به زناشویی داد.

 

 ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید

 که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را

 پوشانید. پادشاه ماد ، این بار هم از مغ ها تعبیر خوابش را خواست

 و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا

 فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آژدهاک

 به مراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را

 به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس

 خواب هایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس

 زاده‌ی دخترش را به یکی از بستگانش هارپاگ ، که در ضمن وزیر و

 سپه سالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند.

 هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت.

 در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ

 پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود, چون یکم کودک با

 او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن

 است جانشین او گردد, در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده

 فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های

 شاه به‌ نام میترادات (مهرداد) داد و از از خواست که وی را به

 دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمه‌ی ددان گردد.

 

 چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از

 موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از

 کشتن کودک خودداری کند و به جای او, فرزند خود را که تازه زاییده

 و مُرده به دنیا آمده بود, در جنگل رها سازد. میترادات شهامت این

 کار را نداشت, ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده

 فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را

 به گردن گرفت.

 

 روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود, با گروهی از فرزندان

 امیرزادگان بازی می کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود

 به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش

 همبازی های خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک

 وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از

 شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری

 نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای, فرزند آرتم بارس به پدر

 شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند.

 پدرش او را نزد آژدهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان

 پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه چوپان و

 کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: تو چگونه جرأت

 کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری

 است, چنین کنی؟ کوروش پاسخ داد: در این باره حق با من است,

 زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من

 فرمانبرداری نکرد, من دستور تنبیه او را دادم, حال اگر شایسته

 مجازات می باشم, اختیار با توست.

 

 آژدهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد.

 در ضمن بیاد آورد, مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش

 به کوه می گذرد با سن این کودک برابری می کند. بنابراین آرتم

 بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و

 او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور

 پرسش هایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: این طفل فرزند من است

 و مادرش نیز زنده است. اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و

 دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.

 

چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای

 آژدهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژدهاک

 دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه

 دید, موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژدهاک که از او پرسید:

 با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کُشتی؟ پاسخ داد: پس از آن

 که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را

 اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم.

 

 کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی ایرانی ها

 و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های

 سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت.

 

دوره قدرت

 

هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی

 بودند بر ضد آژدهاک شورانید و موفق شد, کوروش را وادار کند بر

 ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد. با شکست

امپراتوری ایرانی ماد به وسیله پارسها که کشور دست نشانده و

 تابع آن بود, پادشاهی ۳۵ ساله آژدهاک پادشاه ماد به انتها رسید,

اما کوروش به آژدهاک آسیبی وارد نیاورد و او را نزد خود نگه  

داشت.

کوروش به این شیوه  پادشاهی ماد و پارس را به دست گرفت و خود

را پادشاه ایران اعلام نمود و اتحاد این دو تیره آریایی ایران را بنا

کرد. کوروش پس از آنکه ماد و پارس را متحد کرد و خود را شاه

ماد و پارس نامید، در حالی که بابل به او خیانت کرده بود،

خردمندانه از کرزوس، شاه لیدی خواست تا حکومت او را به رسمیت

بشناسد و در عوض کوروش نیز سلطنت او را بر لیدی قبول نماید.

اما کرزوس در کمال کم خردی به جای قبول این پیشنهاد به فکر

گسترش مرزهای کشور خود افتاد و به این خاطر با شتاب سپاهیانش

را از رود هالسی (قزل ایرماق امروزی در کشور ترکیه) که مرز

کشوری وی و ماد بود گذراند و کوروش هم با دیدن این حرکت

خصمانه، از همدان به سوی لیدی حرکت کرد و دژ سارد که آن را

تسخیر ناپذیر می پنداشتند، با صعود تعدادی از سربازان ایرانی از

دیواره های آن سقوط کردو کرزوس، شاه لیدی به اسارت ایرانیان

درآمد و کوروش مرز کشور خود را به دریای روم و همسایگی 

یونانیان رسانید. نکته قابل توجه رفتار کوروش پس از شکست

کرزوس است. کوروش، شاه شکست خورده لیدی را نکشت و

تحقیر ننمود، بلکه تا پایان عمر تحت حمایت کوروش زندگی کرد و

مردم سارد علی رغم آن که حدود سه ماه لشکریان کوروش را در

شرایط جنگی و در حالت محاصره شهر خود معطل کرده بودند،

مشمول عفو شدند. پس از لیدی کوروش نواحی شرقی را یکی پس از

دیگری زیر فرمان خود در آورد و به ترتیب گرگان (هیرکانی)، پارت،

هریو(هرات)، رخج ، مرو، بلخ، زرنگیانا(سیستان) و سوگود

(نواحی بین آمودریا و سیردریا) و ثتگوش (شمال غربی هند) را

مطیع خود کرد. هدف اصلی کوروش از لشکر کشی به شرق تأ مین

امنیت و تحکیم موقعیت بود و گرنه در سمت شرق ایران آن روزگار

حکومتی که بتواند با کوروش به معارض بپردازد وجود نداشت.

کوروش با زیر فرمان آوردن نواحی شرق ایران، وسعت  

سرزمین های تحت تابعیت خود را دو برابر کرد. حال دیگر پادشاه

بابِل از خیانت خود به کوروش و عهد شکنی در حق وی که در اوایل

پیروزی او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشیمان شده بود. البته ناگفته

نماند که یکی از دلایل اصلی ترس « نابونید » پادشاه بابِل،‌ همانا

شهرت کوروش به داشتن سجایای اخلاقی و محبوبیت او در نزد مردم

بابِل از یک سو و نیز پیش بینی های پیامبران بنی اسرائیل درباره

آزادی قوم یهود به دست کوروش از سوی دیگر بود.

 

بابِل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط

محله شاهی چند روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و

کوروش طبق عادت در کمال آزاد منشی با وی رفتار کرد و در سال

بعد ( ۵۴۰ ق.م ) هنگامی که او در گذشت عزای ملی اعلام شد و خود

کوروش در آن شرکت کرد. با فتح بابِل مستعمرات آن یعنی سوریه ،

فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی

اضافه شدند رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستان

شناسان و حتی حقوقدانان دارد. او یهودیان را آزاد کرد و ضمن

مسترد داشتن کلیه اموالی که بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر

بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان به غنیمت گرفته بود، کمک های

بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنا ن نمود تا بتوانند به اورشلیم

بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد و به همین

خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ

یهود و در تورات ثبت است. اسکندر پس از رسیدن به ایران و پارسه

همگی را به آتش کشید و ویران نمود ولی پس از رفتن به آرامگاه

کوروش بزرگ هرگونه صدمه زدن به آرامگاه کوروش را ممنوع نمود

و به وصیت وی که در آنجا حک شده بود عمل کرد و آن را سالم

گذاشت و رفت تا برای آیندگان باقی بماند. خود اسکندر که دشمن

ایرانیان بود نیز کوروش را الگوی و رهبری بزرگ می پنداشت. به

باور بسیاری از حقوق دانان کهن آمریکایی و انگلیسی کتاب

کوروپدیا ــ کوروش کبیر سرلوحه بنیان گذاران آزادی و دموکراسی

غربی در جهان بوده است. در جهان امروز یونسکو کورش بزرگ -

اسکندر مقدونی و سِزار  را سه ابر مرد جهان معرفی کرده اند. ولی

به راستی موج تبلیغات گسترده غربیان برای سزار و اسکندر یونانی

کجا و گمنامی کوروش کبیر از آسیا که الگو و سرور اسکندر و

سزار بوده است کجا؟ اسکندری گویی اینکه از دیدگاه بزرگی و دانش

جهان گشایی برترین روزگار خود بوده ولی فساد اخلاقی و زندگی

آلوده اش بر همگان آشکار است. حال آنکه شخصی مانند کوروش

بزرگ از همه لحاظ بر سزار و اسکندر برتری داشته است و نامش در

قرآن به نام ذوالقرنین و در تورات به نام کوروش فرستاده خداوند

آمده است ولی هرگز سخنی از او در ایران نشده است. تندیسی

شایسته و بایسته این ابر مرد جهان در ایران وجود ندارد. فیلم و

مستند جهانی شایسته وی ساخته نشده است. نامش برای آغاز سال

آورده نشده است. فقط ملت ایران بودند که هنوز پس از هزاران سال

از درگذشت وی در هنگام آغاز جشن ملی نوروز با سبدها و      

دسته های گل راهی آرامگاه ابدی وی در پاسارگاد می شوند تا ادای

احترام کرده باشند و با منش - کردار و ایران دوستی او پیمانی دوباره

بسته باشند. شادی روان پاک این ابر نیک منش جهان را از یزدان

پاک خواستاریم...

عذر خواهی

اخ اخ اخ من یه معذرت خواهی بهتون راجع به متن کوروش بدهکارم در اسرع قت درستش میکنم

خراشهای مادر


چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان 

 

 داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر  

 

ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و  

با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با ی چرخش  

 

پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. 

 

 تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه  

را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید  

و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه  

 

گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود وروی  

 بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود. 

 
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش 

 را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این  

 

زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند

منبع : گفتمان

عشق


زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش، ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد. 


در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت. والدین دختر پس از قبول خواستگار،  

 

شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود.

از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به  

 

فکر چهره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند. 
 


لذا عروس حیله ای زد و گفت: من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم. 



در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد  

هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس خانم بود و مدام این جملات را می خواند: 



اومدی به پشت بوندی اومدی فرش و تکوندی
 

اومدی گردی نبوندی اومدی خودت و نشوندی
 

در این حال، عارف بزرگوار، ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.

او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:

چرا این گونه گریه می کنی؟

ملاصدرا گفت: من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.

گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق 

 

 خدای متعال می دانم اما هنوز با این حال و صفایی که این پسر با معشوقه خود داشت من  

نتوانستم با خدای خود چنین سخن بگویم. لذا به حال خود گریه می کنم  

منبع :گفتمان

 

گنجشک


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به  

 فرشتگان این گونه می گفت : می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و  

 

یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت 

 

 دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن  

 

گشود " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت " لانه کوچکی داشتم، ارامگاه 

 

 خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه 

 

 بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش  

بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در  

 راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر   

گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه 

  

محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته  

 

بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد....


کی می شود که بدانیم هر مشکلی، رحمتی از سوی خداست.... 

 

منبع : گفتمان

افلاطون

افلاطون احتمالا 427 سال پیش از میلاد مسیح در آتن بدنیا آمد. تولد او مصادف با دورانی بود که یونان باستان به اوج عظمت خود رسیده و شاید اندکی هم از قله عظمت گذشته در نشیب انحطاط افتاده بود. فراخنای ارضی یونان در آن تاریخ خیلی وسیعتر از سرزمینی بود که در داخل مرزهای یونان امروز قرار گرفته است. قلمرو یونان قدیم قسمت اعظم مناطقی را که در کرانه‌های کنونی مدیترانه و دریای سیاه واقع است در بر می‌گرفت و وسعت ارضی آن از  آسیای صغیر تا مارسی و از خاک مصر تا دهانه دانوب گسترش می‌یافت.

افلاطون در خاندان اصیل و اشرافی که اهل آتن بود به دنیا آمد. از جزئیات عننوان حیاتش اطلاع زیادی در دست نیست، ولی مسلم که او هم مانند آزادگان دیگر یونانی با برنامه معمولی این گروه که عبارت از یاد گرفتن موسیقی و ژیمناستیک بود تربیت شد. موسیقی در قاموس آن روزی یونان مفهومی وسیعتر داشت و نه تنها معنایی را که امروز از آن استنباط می‌کنیم شامل می‌شد بلکه فن حفظ کردن و بیان کردن اشعار را هم در بر می‌گرفت. حفظ کردن اشعار هومر بنیاد اصلی این نوع تربیت هنری تشکیل می‌داد و با در نظر گرفتن این موضوع که این اشعار متضمن عقاید شخصی درباره اخلاق و مذهب هستند یاد دادن آنها به کودکان در دوره‌ای که مغزشان برای جذب این گونه عقاید آماده بود نه تنها حساسیت زیبا پرستی، بلکه احساسات و خصال اخلاقی آنها را می‌سرشت و تقویت می‌کرد. تأثیر این گونه اشعار را در روحیه کودکان آن روز می‌توان با اثری که خواندن انجیل در افکار و عقاید کودکان مسیحی می‌گذارد مقایسه کرد، زیرا کودک مسیحی نیز موقعـی که با تعلیمات انجیـل بزرگ مـی‌شود تـحت تاثیـر جاذبـه قرار مـی‌گیرد که به مراتـب مهم تر از جنبه ادبی و سبک نگارش کتاب مقدس است.

ما احتیاج به این سوال نداریم که افلاطون برای چه شغلی تربیت می‌شد. رتبه خانوادگی وی این موضوع را پیشاپیش تعیین می‌کرد. با توجه به انتظاراتی که از این گونه بزرگ زادگان یونانی می‌رفت، او می‌بایست خود را برای شرکت معمولی در زندگانی اجتماعی و سیاسی آتن آماده سازد.

اما افلاطون در ایام جوانی خود تحت تأثیر عمیق سقراط ـ یکی از برجسته‌ترین شخصیتهایی که نامش در طومار تاریخ ثبت شده است. قرار گرفت، و در بیشتر آثاری که از خود باقی گذاشته تصویری روشن از  شخصیت فکری و خصوصیات اخلاقی این مرد که به عنوان ناطق اصلی در آن آثار جلوه می‌کند به ما داده است.

نقطه حساس و دگرگون کننده در زندگانی افلاطون در سال 399 پیش از میلاد مسیح موقعی که وی بیست و شش ساله بود فرا رسید. در آن سال ، سقراط را که هفتاد ساله شده بود به جرم انکار خدایان رسمی کشور، ابداع خدایان جدید، و فاسد کردن جوانان، در یک دادگاه آتنی به محاکمه کشاندند. وی هیچ کدام از وسایلی که ممکن بود با استفاده از آنها تبرئه شوند نپذیرفت و با لحنی که جای آشتی با مدعیان باقی نمی‌گذاشت از روش زندگانی خویش دفاع کرد. اکثریت اعضاء دادگاه او را گناهکار تشخیص دادند و به مرگ محکومش ساختند. سقراط رأی دادگاه را با همان متانت و آرامش معمولی‌اش پذیرفت و در آن مدتی که میان محکومیت و اعدامش فاصله بود حاضر نشد نقشه‌ای را که دوستانش برای فرار دادن او از زندان چیده بودند بپذیرد.

مرگ سقراط ساعقه‌ای بود که بر سر افلاطون فرود آمد. وی به پیروی از روشها و معتقدات یونانی آن عصر، احترام عمیقی برای قوانین عادی و اساسی کشورش قائل بود و با این عقیده بزرگ شده بود که آن قوانین از فکر و مشیت خدایان الهام گرفته‌اند تا اتباع و شهروندان یونان را برای یک زندگانی خوب و خوش‌فرجام تربیت کنند و شرایطی را که برای ادامه زندگی و نیل به هدفهای شامخ آن لازم است به وجود آورند. اما اکنون وضعی پیش آمده بود که در نتیجه آن، با استفاده از نیروی همان قوانین، موجودی را به مرگ محکوم ساخت بودند که در نظر افلاطون « خردمند‌ترین و عادل‌ترین و بهترین مردان عصر خود » به شمار می‌رفت.

این تجزیه تلخ فکر افلاطون را یکسره عوض کرد و او را از تعقیب هر نوع نقشه یا خیالی که احتمالآ برای احراز یک منصب سیاسی در آتن داشت منصرف ساخت. وی مرحله بعدی حیات خود را وقف تفکرات فلسفی، آفریدن آثار قلمی، و انجام مسافرتهای مختلف کرد. شایع است که افلاطون در عرض این دوره علاوه بر مسافرت به سیسیل و ایتالیا، به سرزمین های آفریقا، مصر، ایران، بابل، و شهرهای عبری نیز سفر کرده است. برخی از این سفرها که به وی نسبت داده شده است احتمالا ساختگی است و از تخیل شایعه سازان سرچشمه می‌گیرد؛ ولی آن دو سفر اصلی به سیسیل و ایتالیا مسلما صورت گرفته است. مسافرت افلاطون به این دو سرزمین باعث ایجاد رشته دوستی میان وی و دربار دیونیزیوس (حکمران مستبد سیراکوس) گردید که در عرض سالیان تالی نتایجی مهم برای فیلسوف سفر کرده بار آورد. در آثار قلمی افلاطون معتقدات و اندیشه‌های سقراط به شکل گفتگو‌های جدلی که میان وی و مباحثه کنندگان مختلف صورت گرفته منعکس گردیده است. منظور افلاطون از تحریر این آثار شاید در بدو کار چیزی جز این نبوده است که یاد استاد محبوب خود را زنده نگاه دارد اما به تدریج همه این نوشته‌ها به شکل آثاری که در آنها افکار و عقاید سقراط به وسیله افلاطون تکمیل یل تفسیر شده‌اند در آمد به طوریکه امروز تشخیص این مطلب کاملآ غیر ممکن است که در فلسفه سقراط افلاطونی، کدامیک از آن اندیشه‌ها متعلق به استاد و کدام دیگر از آن شاگرد است.

در تاریخی که رقم دقیق آن را نمی توان تعیین کرد ولی بر اساس قراینی که در دست است بین سالهای 388 و 369 پیش از میلاد مسیح باید باشد، افلاطون به کار مهم که تأثیر و نفوذ آتی آن فوق العاده بود، دست زد یعنی مدرسه‌ای برای تعلیم فلسفه تأسیس کرد و آن را به نام یکی از حومه‌های آتن که مقر این مدرسه بود آکادمی نامید. این مدرسه مشهور، مادر تمام دانشگاهها و دارلعلمهایی به شمار می‌رود که از آن تاریخ تاکنون در دنیا تأسیس شده است، ولی در بدو تأسیس بیگمان تشکیلاتی بسیار ساده و عاری از قیود و تشریفات داشته است. در چشم معاصران افلاطون مدرسه وی به مجمعی شبیه بوده است که اعضای آن را مریدان سقراط و پیروان آموزگاران قبل از وی تشکیل می‌داده‌اند ولی حقیقت امر این است که آکامی افلاطون به منظور تحقق بخشیدن به اندیشه‌ای نوین که شاید برای بیست سال متوالی در مغز متفکر وی ریشه می‌گسترد به وجود آمده بود. در عرض این سالها او در ذهن بینای خود امکان «علمی کردن» معتقدات بشر را مجسم می‌ساخت. پیش از وی سقراط آشکارا این موضوع را نشان داده بود که آن علم معمولی که مردم خود را صاحب آن می‌پندارند به واقع علم نیست بلکه تنها تصورات یا معتقدات خود آنهاست که اشتباها به جای علم گرفته‌اند. به عبارت دیگر، علمی که آنها مدعی داشتنش هستند بر پایه‌های محکم از آن گونه که بتواند در مقابل استدلال متین و استیضاح ماهرانه مخالفان مقاومت ورزد استوار نشده است. عقیده سقراط این بود که تنها علم و تنها دانایی بشر که می‌شود به حقیقت علمش نامید همان علم به جهل کامل خود بشر است. به عبارت دیگر تنها چیزی که ما به طور یقین می‌دانیم این است که چیزی نمی‌دانیم. کشف مهم افلاطون در این‌باره این بود که انسان به کمک روشهای صحیح می‌تواند «دانایی» و «علم» خود را ( به مفهوم دقیق این کلمه ) از وادی جهل مطلق خارج و به سر منزل حقیقت نزدیک سازد. او می‌گفت دسترسی به حقایق مثبت که قابل اثبات و بنابراین از گزند ابطال مصون باشد کاملا میسر است. شکلی نیست که الهامات افلاطون در این‌باره از اصول و مبانی ریاضیات سرچشمه می‌گرفت (علم هندسه که بعدا به وسیله اقلیدس شکل منظمی به خود گرفت در زمان افلاطون هنوز مراحل بدوی تکامل خود را در یونان سیر می‌کرد) و به همین دلیل باز به کمک ریاضیات آسانتر می‌توان به آن چیزی که در مغز افلاطون وجود داشت پی‌برد. مردی را در عالم خیال فرض کنید که ابدا چیزی درباره هندسه نمی‌داند ( البته خوانندگان این کتاب که کم و بیش با اصول هندسی آشنا هستند برای تصور چنین وضعی باید به سالیان کودکی خود برگردند؛ ولی نباید فراموش کرد که در عصر افلاطون غالب مردم یونان چیزی درباره هندسه نمی‌دانستند). چنین شخصی ، با وصف بی‌خبری از اصول و قواعد هندسی، ممکن است به حقایق بسیاری که قابل اثبات هندسی هستند واقف باشد. فی المثل، او ممکن است کاملا به این موضوع ایمان داشته باشد که مجموع دو ضلع هر مثلث از ضلع سوم آن مثلث بزرگتر است. اما علم و یقین وی در این‌باره هیچ لازم نیست که مبنی بر آشنایی قبلی با قضایای هندسی باشد چون ممکن است که وی این نکته را ( که مجموع ضلعین یک مثلث بزرگتر از ضلع ثالث آن مثلث است) صرفآ از راه تجربه یعنی به این علت که فرضا مجبور بوده است همه روزه از محوطه‌ای مثلثی شکل عبور کند کشف کرده باشد. ولی اعتقاد وی به این موضوع هر قدر هم قوی و مستحکم باشد باز هم چیزی جز عقیده وی نیست و نمی‌شود آن را علم نامید. اما اکنون همین شخص را قدم به قدم با اصول هندسی اقلیدسی آشنا سازید و بالاخص قضیه معروفی را که در آن ثابت می‌شود که مجموع ضلعین هر مثلثی بزرگتر از ضلع سوم آن مثلث است به او یاد دهید. اگر وی تازه کار یا نو آموز باشد ممکن است آن قضیه را یک‌بار، دو‌بار، بی‌آنکه قادر به درک مفهومش باشد بخواند، ولی سر انجام لحظه‌ای فرا می‌رسد که همین شخص نو آموز به نیروی عقل و اندیشه خود برهان قضیه را «می‌بیند».از لحظه‌ای که برهان مطلب برایش روشن شد تصور ذهنی وی به علم یقین تبدیل می‌گردد، و این علم متکی به برهان، با علم سابق وی که صرفا ناشی از تجربه یا مشاهدات عینی بوده است، از لحاظ کمی اختلافی ندارد، بلکه از نظر کیفی با آن متفاوت است. موقعی که وی صحت عقیده خود را به کمک برهان عقلی مسجل کرد، دیگر ترسی از بطلان آن عقیده ندارد. زیرا فریضه‌هایش اکنون به طور علمی قابل اثبات هستند. در زبان یونانی برای مفهوم معرفت یا شناسایی (knowledge )و مفهوم علم ( science ) لغت واحدی به کار می‌رود؛ به این دلیل بی هیچ‌گونه سوء تعبیر می‌توان گفت که از لحظه‌ای که چنین شخص مطلبی را «دانست» از همان لحظه « عالم » به آن مطلب ( به مفهوم علمی این کلمه ) شده است.

افلاطون عقیده داشت که شناخت علمی را نه تنها در رشته ریاضیات بلکه در سایر رشته‌ها نیز می‌توان اکتساب کرد. وی مخصوصا انتظار داشت که روش فهم مبرهن توسعه یابد و حوزه سیاست و قانون گذاری را در بر گیرد. به نظر افلاطون وضع تمام آنهایی که در این حوزه از مسایل بشری، یعنی سیاست و قانون گذاری، وارد بودند عین وضع همان موجود فرضی بود که گفتیم حقایق هندسی را بی‌آشنایی قبلی با براهین مثبت علمی درک می‌کرد .در هر عصری سیاستمداران و اتباع کشورها قوانین جاری مملکت خود را به شدت ( و گاهی با یک اعتقاد تعصب آمیز و نا بردبارنه ) اجرا می‌کنند، زیرا معتقدند که آن قوانین خوب هستند و نفع و صلاح جامعه را در بر دارند؛ ولی دلایل آنها درباره حسن این قوانین هرگز از حوزه « معتقدات »  تجاوز نمی‌کنند و این معتقدات غالبآ بر رسوم جاری، سنت‌های کهن، احساسات آتشین، یا علتی دیگر از نوع همین علت‌های نا معقول استوارند. به این ترتیب جای هیچ گونه شگفتی نیست که بسیاری از قوانین عادی و اساسی دولت‌ها ناقص و ناروا و از کار در می‌آیند. موضوعی که در وضع این گونه قوانین ضرورت جدی دارد این است که دانایی و بصیرت معقول جانشین سلیقه و احساسات متغیر افراد گردد. از این قرار هدف و منظور اصلی آکادمی به عکس آنچه بعضی‌ها فکر کرده‌اند همه‌اش این نبود که به قضایای زندگی، صرفا از جنبه نظری و غیر علمی بنگرد. به حقیقت نقشه افلاطون این بود که مکتب بزرگ وی علاوه بر وظایفی که انجام می‌داد به صورت یک نوع کارگاهی برای ایجاد و تولید علم سیاست در آید و این علمی بود که وی وجود آن را برای اصلاح جهان یونانی لازم می‌دید.

مقارن با زمان تأسیس شدن آکادمی، افلاطون بزرگترین اثر فکری خود را که به صورت مکالمه جدلی میان سقراط و مصاحبان فرزانه وی تنظیم گردیده است و به نام جمهور معروف است منتشر ساخت در این کتاب افکار و عقاید نویسنده درباره علم و لزوم کاربر آن در حوزه سیاست بیان گردیده است. (افلاطون در آن جمله مشهورش که می‌گوید حکمرانان باید از میان فلاسفه برگزیده شوند به اهمیت این موضوع اشاره می‌کند.) از این قرار مطالبی که در این رساله تشریح و بیان گردیده‌اند خود نوعی توجیه نظری هستند از مقاصد همان مکتبی که افلاطون در آن تاریخ به ریختن بنیانش اشتغال داشت. به واقع جمهور افلاطون را می‌توان چیزی شبیه به راهنمای دروس دانشگاهی برای آکادمی آتن شمرد. چند سالی پس از تأسیس آکادمی، افلاطون به سیراکوس احضار شد. در آن تاریخ دیونیزوس مرده و پسر جوانش ( دیونیزوس دوم ) جانشین وی شده بود. دیون داماد دیونیزوس اول با افلاطون دوست بود و از وی دعوت کرد که سمت آموزگاری شاه جوان را به عهده گیرد و او را با تعلیمات فلسفی آشنا سازد. به این ترتیب فرصتی به چنگ افلاطون افتاد تا به افکار و عقاید خود درباره تربیت شاهان جامه عمل بپوشاند و مرد جوانی را که به حکم وراثت، فرمانروای کشورش شده بود به حکم‌رانی فیلسوف مبدل سازد. وی با سیراکوس رفت ولی تجربه‌ای که در این مورد انجام گرفت با شکست و ناکامی روبرو شد. زیرا پادشاه جوان به هیچ وجه مایل نبود که خود را به آن برنامه سخت و آن انضباط طاقت فرسا ( که از نظر افلاطون برای تربیت حکمرانان حکیم لازم بود ) تسلیم سازد. بعد از این قضیه افلاطون ناچار شد به آتن باز گردد. ولی چند سال بعد دوباره به سیراکوس احضار شد ولی این مأموریت دوم، نه تنها مثل مأموریت اول بی‌ثمر ماند، بلکه این بار جان خودش نیز به خطر افتاد. اما بالاخره خود را از سیراکوس نجات داد و به آتن بازگشت و در آنجا بقیه عمرش را وقف مطالعات و تحریرات فلسفی و اداره امور آکادمی کرد، تا اینکه در این سال 347 پیش از میلاد به سن هشاد درگذشت. با وصف اینکه مأموریت افلاطون در سیراکوس به موفقیت نینجامید آکادمی وی از لحاظ تولید نتایج علمی به کلی عقیم نماند. مواردی از آن روزگاران ثبت شده است که نشان می‌دهد عده‌ای از شهرهای یونانی در همان زمان حیات افلاطون تقاضا کرده‌اند که یکی از اعضای آکادمی برای تنظیم قانون اساسی آنها اعزام گردد. ولی رویهم رفته کشف افلاطون بزرگترین تأثیر خود را در جهاتی غیر از آنچه او خودش انتظار داشت بخشید. جمهور رهنمای بغلی برای سیاستمداران نشد که راه و چاه اصطلاحات را به آنها نشان دهد؛ ولی در مقابل، افکار بیان شده در آن رساله، به صورت ماده‌ای در آمد که بخشی از معارف بشری که ما اصطلاحا علم می‌نامیم  سرانجام ریشه خود را از آن گرفت. از آن گذشته ، فکر افلاطون متضمن یک اصل علمی نیز بود که برای دنیای باستان جنبه تازگی داشت ولی برای دنیای جدید اهمیت اساسی احراز کرده است و آن عبارت از اصل مسئولیت اخلاقی افراد است در قبال اعمال و کرداری که از آنها سر می‌زدند. 

منبع:حیات اندیشه

سقراط

سقراط در 469 پیش از میلاد در آتن زاده شد. پدرش سنگ تراش و مادرش ماما بود. روشن نیست که آیا از خود حرفه‌ای داشته اما این واقعیت که در میانه عمر خود، به عنوان «سرباز پیاده مسلح» یا سرباز پیاده سنگین سلاح که سلاح از خویش داشت در ارتش خدمت کرد، نشان می‌دهد که در آن هنگام هدفی داشته، گرچه بعدا به تهیدستی افتاد وقتی با گزانتیپ ( شاید همسر دومش )  ازدواج کرد باید پنجاه ساله می‌بود، که شهرت ستیزه‌جویی وی فاقد شاهد موثق است.

درباره شخص سقراط بسیار بیش از جریان زندگی تو می‌دانیم. تصاویر و توصیفاتی که از او شده نشان می‌دهد او با بینی پهن و کوتاه، چشمان بر آمده در زیر ابروان پر پشت و دهانی بزرگ و گشاد چهره سنگین و بسیار زشتی داشت. ریشی انبوه و ( در سالهای آخر زندگی به هر حال ) سر بی مو داشت. بدن تنومندش دارای نیروی عظیم و قدرت تحمل فوق العاده بود. به هنگام راه رفتن می‌خرامید، همواره پا‌برهنه می‌رفت، غالبا ساعت‌ها به حالت خلسه می‌ماند. این ظاهر عجیب و غریب الهام بخش کاریکاتوریست‌ها بود و تعجب آور نیست که آریستوفان کاریکاتور او را در ابرها کشید. از سوی دیگر گرچه فکر او خلاق نبود، اما به طور استثنایی روشن، انتقادی و مشتاق بود. تحمل تظاهر را نداشت؛ در حالی که اشتیاق او به اندازه ایمان وی قوی، برخودش نیز به اندازه اندیشه‌اش منطقی بود. در عصر بی‌دینی او به نیکی اندیشه، همچون چیز مهمی، ایمان استوار یافت؛ و آن را با گاهی شناساند، زیرا در طبیعت ساده وی غیر قابل تصور می‌نمود که بدون انجام کاری هر کسی بخواهد ببیند چه چیزی درست است. این دیدگاه ساده بیش از سزاواری خود تحقیر بر انگیخته است، در حالی که اگر همه ما صادق و خودار باشیم ، نباید در این زمینه خطای زیادی وجود داشته باشد. اما او صرفا اندیشمند نبود، به راستی یک فرد مذهبی بود. گرچه ممکن نیست دقیقا به چه معتقد بود، اما کاملا مشخص است. در واقع افلاطون ( یا مترجم افکار او ) غالبا بی‌آنکه چیزی را ثابت کند، از زبان او درباره « خدا » و « خدایان » سخن می‌گوید، زیرا این شکل عمومی صحبت بود؛ علاوه بر آن افلاطون خود نسبت به وحدانیت الهی احساس اطمینان می‌کرد. با این حال کاملا ممکن است که سقراط با پذیرفتن عقاید راست دینی و به جا آوردن شعائر سنتی، خدایان گونه‌گون را نه در وجود جداگانه و سیمای متفاوت از خدای یگانه و بزرگ، تکریم می‌کرد. اعتقادش به ندایی فوق طبیعی وی را از ارتکاب به عمل خلاف که در این راستا بر او می‌نمود، بر حذر داشت؛ زیرا تفاوتی ندارد که آن « علامت » یک وهم بود، یا ندایی وجدان، یا تجربه‌ای نادر و مرموز، او بدان ایمان آورد و آشکارا به الوهیت ویژه آن نبالید.

با همه این اوصاف بایستی سقراط به سادگی آمیزه‌ای از فضل فروشی، نکته سنجی و تعصب می‌بود. در حقیقت قلب مهربان او، درک سریع، نزاکت بی‌نقص و بردباری و گشاده‌رویی او، که همگی نیرو گرفته از احساس و نشاط خوی وی بــود، او را یک همراه و دوســت دلخواه ساخت؛ و نیز عده زیادی از مردم که دوست نداشتند ریاها و باطن پلیدشان از  طریق اندیشیدن برملا شود از او رنجیدند، تمامی کسانی که جویندگان راستین حقایق بودند او را تحسین کرده، محترم می‌داشتند، در همین حال دوستان نزدیک وی، او را دوست می‌داشتند و از وی هواداری می‌کردند.

تأکید بر انسانیت سقراط اهمیت دارد، زیرا او از راههای مختلف اثرات وسیعی بر افکار مردم گذاشت. به بعضی که دلربایی را به دلاوری ترجیح می‌دهند، یا آنان که در برابر آن چشمان ثابت احساس اضطراب می‌کنند، تفوقی تحمل ناپذیر داشت، که صحت عمل وی را کاملا غیر انسانی می‌نماید. دیگران که طبعا تمایل به تمجید قهرمان داشتند و از جذبه شخصیت و داستان او تأثیر پذیرفتند، کوشیدند او را بر انگیزند تا اعتلای خود را از طریق مقایسه وی با « انسانی » که خدا نیز بود، ممنوع کند. او به مفهوم مسیحی شهید نبود. یک پیام آور بود، نه بیشتر.

ما فقط می‌توانیم حدس بزنیم که فکر سقراط چگونه توسعه یافت. برای مدتی همراه فیلسوف آتنی به نام آرکلائوس بود،‌ و تقریبا اطمینان حاصل است که از طریق آرکلائوس با نظریه آناکساگوراس آشنا شد( همچنان که در فندو گفته شد گفته شده است ). او بایستی با بسیاری از اندیشمندان روزگار خود ملاقات و گفتگو کرده باشد، زیرا تقریبا همگی از آتن بازدید کرده بودند. و او هرگز فرصت مباحثه با یک اهل خبره را از دست نمی‌داد. در این رویارویی‌ها او به خوبی عرض وجود می‌کرد که ( بنابر داستانی که در پولوژی نقل شده ) یکی از دوستانش جرات کرد و از هاتف معبد دلفی پرسید آیا کسی فرزانه تر از سقراط هست ، پاسخ رسید ، نه !

به هر حال ما این داستان را می‌پذیریم، اندکی تردید وجود دارد که سقراط آن را باور داشت و ابتدا او را ذاتاً آشفته ساخت، سرانجام پی‌برد که فرزانگی‌اش در شناخت جهالت خود است؛ و قصد هاتف معبد آن بوده که دیگران را نیز نسبت به جهالت‌شان متقاعد کرده، و از طریق دانایی و نیکی به آنان کمک کند. از این به بعد علاقه‌اش روی منطق و اخلاق متمرکز شد. با طرح سئوال‌های اصولی در پی ایفاء مأموریت آسمانی خود همت گماشت، در این ضمن نه تنها تضادهای فکری  گمراه کننده و ادراک خود را روشن کرد، که دو سهم مهم خود به نام استقراء و تعریف کلی را در منطق توسعه داد. آنچه که او کرد این بود. بزودی اصطلاحی مانند جرأت در طول مباحثه پدید آمد، او درباره آنچه در نظر داشت، شروع به پرسیدن کرد، و آنگاه، وقتی ثابت می‌شد که پاسخ‌های به دست آمده رضایت بخش نیستند. اقدام به استنتاج و قیاس نمونه‌های متنوع جرأت می‌کرد، و نشان می‌داد که گرچه در جزییات متغایرند اما صفت مشخصه‌ای دارند که به وسیله آن وجودشان قابل شناخت است؛ و توضیح آن به کلام، همان تعریف است. چه بسا همه این‌ها اینک بدیهی به نظر آید، ولی قبلا هرگز روشن نبود است، و این اثر بسیار مهمی در منطق و علوم مأوراء طبیعی داشت. این امر منجر به آن شد که افلاطون و ارسطو، مفتخر به اکتشاف مفاهیمی همچون، کیفیت و کمیت، جوهر، خواص، ذات و شکل، جنس و نوع، و مسایل بی‌شمار دیگری باشند.

سهم مستقیم سقراط در پیشرفت فلسفه احتمالا به همین جا خاتمه پذیرفت. او غالبا اصرار می‌ورزید که معلم نیست: که او صرفا یک روشنفکر ماهر است، که مانند مامایی مادرش، قادر است که به دیگران کمک کند تا افکارشان متولد شود. این امر بایستی به استهزاء مشهور او نسبت داده شود که ملزم بود به طور مداوم دانش و توفیق خرد را ناچیز شمارد. اما انکارهای او گرچه محتوای اغراق آمیزی داشت، و از که کمی پای مردم را بکشد لذت می‌برد، اما در کمال صداقت بود؛ حقیقتاً اندیشمندان صدیق نادری هستند که تحت تأثیر توانایی خودشان نباشند. معاشرانی که همواره او را احاطه کرده بودند، دوستانی بودند که چندان حالت شـاگردی نداشته و به وی علاقه‌مند بودند و از او الهام می‌گرفتند. کسان دیگری بودند که از تند و تیز کردن دانسته‌های خود علیه او لذت می‌بردند، سایران بی آنکه که دقیقا بدانند چرا شیفته او بودند؛ و عده‌ای از هواداران کمتر وابسته که از شنیدن ابطال مخالفت‌های او سرگرم می‌شدند نیز می‌آمدند. در میان این گروه اخیر عده‌ای از اشراف‌زاده جوان بی‌مسئولیت نیز بودند، که همراهی آنان با سقراط  سرانجام به بازداشت و اعدام او منجر شد. اما در میان آنان جوان اشراف‌زاده‌ای بود که سقراط را بسیار دوست داشت.  

اگه خوندی و  نظر ندادی با خود سقراط طرفی از من گفتن بود

منبع:حیات اندیشه

کوروش کبیر

کوروش دوم ، معروف به کوروش بزرگ یا کورش کبیر (۵۵۹-۵۲۸

 پیش از میلاد) شاه ایران، به‌خاطر بخشندگی‌، بزرگ منشی، بنیان

 گذاشتن حقوق بشر، پایه گذاری نخستین امپراتوری چند قومیتی و

 بزرگ جهان، آزاد کردن برده ها و اسرا، احترام به عقاید و مذاهب

 مختلف ، گسترش تمدن و... شناخته شده‌است. کوروش نخستین شاه

 ایران و بنیان‌گذار دوره‌ی شاهنشاهی ایرانیان می باشد. واژه کوروش

 یعنی: خورشیدوار. کُور یعنی: خورشید. وُش یعنی: مانند.

 

 ایرانیان کوروش را پدر، و یونانیان، که وی ممالک ایشان را تسخیر

 کرده بود، ‌او را سرور و قانونگذار می نامیدند. یهودیان این

 پادشاه را به منزله ممسوح پروردگار محسوب می داشتند، ‌ضمن

 آنکه بابلیان او را مورد تأیید مردوک می دانستند. درباره شخصیت

 ذوالقرنین که در کتابهای آسمانی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان از

 آن سخن به میان آمده، بسیاری از بزرگان جهان ذوالقرنین قرآن

 فرزند نیک سرشت خداوند را کوروش هخامنشی می دانند و نسبت

 دادن آن را به اسکندر ملعون کاری ابلهانه می دانند. کوروش کبیر

 سرسلسله هخامنشی، داریوش کبیر، خشایارشا، اسکندر مقدونی

 گزینه هایی هستند که جهت پیدا شدن ذوالقرنین واقعی درباره آنها

 تحقیقاتی صورت گرفته، اما با توجه به اسناد و مدارک تاریخی و

 تطبیق آن با آیات قرآن، تورات، و انجیل تنها کوروش کبیر است

 که موجه ترین دلایل را برای احراز این لقب دارا می باشد.

 

دوره جوانی

 

 تبار کوروش از جانب پدرش به قوم آریایی پارس‌ می رسد که برای

 چند نسل بر انشان , در جنوب غربی ایران, حکومت کرده بودند.

 کوروش درباره خاندانش بر سفالینه استوانه شکلی محل حکومت

 آن‌ها را نقش کرده است. بنیاد‌گذار سلسلۀ هخامنشی, شاه هخامنش

 انشان بوده که در حدود ۷۰۰ می‌زیسته است. پس از مرگ او,

 تسپس انشان به حکومت رسید. تسپس نیز پس از مرگش توسط دو

 نفر از پسرانش کوروش اول انشان و آریارمنس فارس در پادشاهی

 دنبال شد. سپس، پسران هر کدام, به ترتیب کمبوجیه اول انشان و

 آرسامس فارس, بعد از آن‌ها حکومت کردند. کمبوجیه اول با

 شاهدخت ماندانا دختر آژدهاک پادشاه قبیله ماد و دختر شاه آرینیس

 لیدیه, ازدواج کرد و کوروش بزرگ نتیجه این ازدواج بود.

 

 تاریخ نویسان باستانی از قبیل هرودوت , گزنفون , و کتزیاس درباره

 چگونگی زایش کوروش اتفاق نظر ندارند. اگرچه هر یک سرگذشت

 تولد وی را به شرح خاصی نقل کرده‌اند, اما شرحی که آنها درباره

 ماجرای زایش کوروش ارائه داده‌اند, بیشتر شبیه افسانه می باشد.

 تاریخ نویسان نامدار زمان ما همچون ویل دورانت و پرسی

 سایکس , و حسن پیرنیا شرح چگونگی زایش کوروش را از

 هرودوت برگرفته‌اند. بنا به نوشته هرودوت, آژدهاک شبی خواب دید

 که از دخترش آنقدر آب خارج شد که همدان و کشور ماد و تمام

 سرزمین آسیا را غرق کرد. آژدهاک تعبیر خواب خویش را از مغ‌ ها

 پرسش کرد. آنها گفتند از او فرزندی پدید خواهد آمد که بر ماد غلبه

 خواهد کرد. این موضوع سبب شد که آژدهاک تصمیم بگیرد دخترش

 را به بزرگان ماد ندهد, زیرا می ترسید که دامادش مدعی خطرناکی

 برای تخت و تاج او بشود. بنابر این آژدهاک دختر خود را به

 کمبوجیه اول به زناشویی داد.

 

 ماندانا پس از ازدواج با کمبوجیه باردار شد و شاه این بار خواب دید

 که از شکم دخترش تاکی رویید که شاخ و برگهای آن تمام آسیا را

 پوشانید. پادشاه ماد ، این بار هم از مغ ها تعبیر خوابش را خواست

 و آنها اظهار داشتند، تعبیر خوابش آن است که از دخترش ماندانا

 فرزندی بوجود خواهد آمد که بر آسیا چیره خواهد شد. آژدهاک

 به مراتب بیش از خواب اولش به هراس افتاد و از این رو دخترش را

 به حضور طلبید. دخترش به همدان نزد وی آمد. پادشاه ماد بر اساس

 خواب هایی که دیده بود از فرزند دخترش سخت وحشت داشت، پس

 زاده‌ی دخترش را به یکی از بستگانش هارپاگ ، که در ضمن وزیر و

 سپه سالار او نیز بود، سپرد و دستور داد که کوروش را نابود کند.

 هارپاگ طفل را به خانه آورد و ماجرا را با همسرش در میان گذاشت.

 در پاسخ به پرسش همسرش راجع به سرنوشت کوروش، هارپاگ

 پاسخ داد وی دست به چنین جنایتی نخواهد آلود, چون یکم کودک با

 او خوشایند است. دوم چون شاه فرزندان زیاد ندارد دخترش ممکن

 است جانشین او گردد, در این صورت معلوم است شهبانو با کشنده

 فرزندش مدارا نخواهد کرد. پس کوروش را به یکی از چوپان‌های

 شاه به‌ نام میترادات (مهرداد) داد و از از خواست که وی را به

 دستور شاه به کوهی در میان جنگل رها کند تا طعمه‌ی ددان گردد.

 

 چوپان کودک را به خانه برد. وقتی همسر چوپان به نام سپاکو از

 موضوع با خبر شد, با ناله و زاری به شوهرش اصرار ورزید که از

 کشتن کودک خودداری کند و به جای او, فرزند خود را که تازه زاییده

 و مُرده به دنیا آمده بود, در جنگل رها سازد. میترادات شهامت این

 کار را نداشت, ولی در پایان نظر همسرش را پذیرفت. پس جسد مرده

 فرزندش را به ماموران هارپاگ سپرد و خود سرپرستی کوروش را

 به گردن گرفت.

 

 روزی کوروش که به پسر چوپان معروف بود, با گروهی از فرزندان

 امیرزادگان بازی می کرد. آنها قرار گذاشتند یک نفر را از میان خود

 به نام شاه تعیین کنند و کوروش را برای این کار برگزیدند. کوروش

 همبازی های خود را به دسته‌های مختلف بخش کرد و برای هر یک

 وظیفه‌ای تعیین نمود و دستور داد پسر آرتم بارس را که از

 شاهزادگان و سالاران درجه اول پادشاه بود و از وی فرمانبرداری

 نکرده بود تنبیه کنند. پس از پایان ماجرای, فرزند آرتم بارس به پدر

 شکایت برد که پسر یک چوپان دستور داده است وی را تنبیه کنند.

 پدرش او را نزد آژدهاک برد و دادخواهی کرد که فرزند یک چوپان

 پسر او را تنبیه و بدنش را مضروب کرده است. شاه چوپان و

 کوروش را احضار کرد و از کوروش سوال کرد: تو چگونه جرأت

 کردی با فرزند کسی که بعد از من دارای بزرگترین مقام کشوری

 است, چنین کنی؟ کوروش پاسخ داد: در این باره حق با من است,

 زیرا همه آن‌ها مرا به پادشاهی برگزیده بودند و چون او از من

 فرمانبرداری نکرد, من دستور تنبیه او را دادم, حال اگر شایسته

 مجازات می باشم, اختیار با توست.

 

 آژدهاک از دلاوری کوروش و شباهت وی با خودش به اندیشه افتاد.

 در ضمن بیاد آورد, مدت زمانی که از رویداد رها کردن طفل دخترش

 به کوه می گذرد با سن این کودک برابری می کند. بنابراین آرتم

 بارس را قانع کرد که در این باره دستور لازم را صادر خواهد کرد و

 او را مرخص کرد. سپس از چوپان درباره هویت طفل مذکور

 پرسش هایی به عمل آورد. چوپان پاسخ داد: این طفل فرزند من است

 و مادرش نیز زنده است. اما شاه نتوانست گفته چوپان را قبول کند و

 دستور داد زیر شکنجه واقعیت امر را از وی جویا شوند.

 

چوپان در زیر شکنجه وادار به اعتراف شد و حقیقت امر را برای

 آژدهاک آشکار کرد و با زاری از او بخشش خواست. سپس آژدهاک

 دستور به احضار هارپاگ داد و چون او چوپان را در حضور پادشاه

 دید, موضوع را حدس زد و در برابر پرسش آژدهاک که از او پرسید:

 با طفل دخترم چه کردی و چگونه او را کُشتی؟ پاسخ داد: پس از آن

 که طفل را به خانه بردم, تصمیم گرفتم کاری کنم که هم دستور تو را

 اجرا کرده باشم و هم مرتکب قتل فرزند دخترت نشده باشم.

 

 کوروش در دربار کمبوجیه اول خو و اخلاق والای انسانی ایرانی ها

 و فنون جنگی و نظام پیشرفته آن‌ها را آموخت و با آموزش‌های

 سختی که سربازان پارس فرامی‌گرفتند پرورش یافت.

 

دوره قدرت

 

هارپاگ بزرگان ماد را که از نخوت و شدت عمل شاهنشاه ناراضی

 بودند بر ضد آژدهاک شورانید و موفق شد, کوروش را وادار کند بر

 ضد پادشاه ماد لشکرکشی کند و او را شکست بدهد. با شکست

امپراتوری ایرانی ماد به وسیله پارسها که کشور دست نشانده و

 تابع آن بود, پادشاهی ۳۵ ساله آژدهاک پادشاه ماد به انتها رسید,

اما کوروش به آژدهاک آسیبی وارد نیاورد و او را نزد خود نگه  

داشت.

کوروش به این شیوه  پادشاهی ماد و پارس را به دست گرفت و خود

را پادشاه ایران اعلام نمود و اتحاد این دو تیره آریایی ایران را بنا

کرد. کوروش پس از آنکه ماد و پارس را متحد کرد و خود را شاه

ماد و پارس نامید، در حالی که بابل به او خیانت کرده بود،

خردمندانه از کرزوس، شاه لیدی خواست تا حکومت او را به رسمیت

بشناسد و در عوض کوروش نیز سلطنت او را بر لیدی قبول نماید.

اما کرزوس در کمال کم خردی به جای قبول این پیشنهاد به فکر

گسترش مرزهای کشور خود افتاد و به این خاطر با شتاب سپاهیانش

را از رود هالسی (قزل ایرماق امروزی در کشور ترکیه) که مرز

کشوری وی و ماد بود گذراند و کوروش هم با دیدن این حرکت

خصمانه، از همدان به سوی لیدی حرکت کرد و دژ سارد که آن را

تسخیر ناپذیر می پنداشتند، با صعود تعدادی از سربازان ایرانی از

دیواره های آن سقوط کردو کرزوس، شاه لیدی به اسارت ایرانیان

درآمد و کوروش مرز کشور خود را به دریای روم و همسایگی 

یونانیان رسانید. نکته قابل توجه رفتار کوروش پس از شکست

کرزوس است. کوروش، شاه شکست خورده لیدی را نکشت و

تحقیر ننمود، بلکه تا پایان عمر تحت حمایت کوروش زندگی کرد و

مردم سارد علی رغم آن که حدود سه ماه لشکریان کوروش را در

شرایط جنگی و در حالت محاصره شهر خود معطل کرده بودند،

مشمول عفو شدند. پس از لیدی کوروش نواحی شرقی را یکی پس از

دیگری زیر فرمان خود در آورد و به ترتیب گرگان (هیرکانی)، پارت،

هریو(هرات)، رخج ، مرو، بلخ، زرنگیانا(سیستان) و سوگود

(نواحی بین آمودریا و سیردریا) و ثتگوش (شمال غربی هند) را

مطیع خود کرد. هدف اصلی کوروش از لشکر کشی به شرق تأ مین

امنیت و تحکیم موقعیت بود و گرنه در سمت شرق ایران آن روزگار

حکومتی که بتواند با کوروش به معارض بپردازد وجود نداشت.

کوروش با زیر فرمان آوردن نواحی شرق ایران، وسعت  

سرزمین های تحت تابعیت خود را دو برابر کرد. حال دیگر پادشاه

بابِل از خیانت خود به کوروش و عهد شکنی در حق وی که در اوایل

پیروزی او بر ماد انجام داده بود واقعاً پشیمان شده بود. البته ناگفته

نماند که یکی از دلایل اصلی ترس « نابونید » پادشاه بابِل،‌ همانا

شهرت کوروش به داشتن سجایای اخلاقی و محبوبیت او در نزد مردم

بابِل از یک سو و نیز پیش بینی های پیامبران بنی اسرائیل درباره

آزادی قوم یهود به دست کوروش از سوی دیگر بود.

 

بابِل بدون مدافعه در ۲۲ مهرماه سال ۵۳۹ ق.م سقوط کرد و فقط

محله شاهی چند روز مقاومت ورزیدند، پادشاه محبوس گردید و

کوروش طبق عادت در کمال آزاد منشی با وی رفتار کرد و در سال

بعد ( ۵۴۰ ق.م ) هنگامی که او در گذشت عزای ملی اعلام شد و خود

کوروش در آن شرکت کرد. با فتح بابِل مستعمرات آن یعنی سوریه ،

فلسطین و فنیقیه نیز سر تسلیم پیش نهادند و به حوزه حکومتی

اضافه شدند رفتار کوروش پس از فتح بابل جایگاه خاصی بین باستان

شناسان و حتی حقوقدانان دارد. او یهودیان را آزاد کرد و ضمن

مسترد داشتن کلیه اموالی که بخت النصر (نبوکد نصر) پادشاه مقتدر

بابِل در فتح اورشلیم از هیکل سلیمان به غنیمت گرفته بود، کمک های

بسیاری از نظر مالی و امکانات به آنا ن نمود تا بتوانند به اورشلیم

بازگردند و دستور بازسازی هیکل سلیمان را صادر کرد و به همین

خاطر در بین یهودیان به عنوان منجی معروف گشت که در تاریخ

یهود و در تورات ثبت است. اسکندر پس از رسیدن به ایران و پارسه

همگی را به آتش کشید و ویران نمود ولی پس از رفتن به آرامگاه

کوروش بزرگ هرگونه صدمه زدن به آرامگاه کوروش را ممنوع نمود

و به وصیت وی که در آنجا حک شده بود عمل کرد و آن را سالم

گذاشت و رفت تا برای آیندگان باقی بماند. خود اسکندر که دشمن

ایرانیان بود نیز کوروش را الگوی و رهبری بزرگ می پنداشت. به

باور بسیاری از حقوق دانان کهن آمریکایی و انگلیسی کتاب

کوروپدیا ــ کوروش کبیر سرلوحه بنیان گذاران آزادی و دموکراسی

غربی در جهان بوده است. در جهان امروز یونسکو کورش بزرگ -

اسکندر مقدونی و سِزار  را سه ابر مرد جهان معرفی کرده اند. ولی

به راستی موج تبلیغات گسترده غربیان برای سزار و اسکندر یونانی

کجا و گمنامی کوروش کبیر از آسیا که الگو و سرور اسکندر و

سزار بوده است کجا؟ اسکندری گویی اینکه از دیدگاه بزرگی و دانش

جهان گشایی برترین روزگار خود بوده ولی فساد اخلاقی و زندگی

آلوده اش بر همگان آشکار است. حال آنکه شخصی مانند کوروش

بزرگ از همه لحاظ بر سزار و اسکندر برتری داشته است و نامش در

قرآن به نام ذوالقرنین و در تورات به نام کوروش فرستاده خداوند

آمده است ولی هرگز سخنی از او در ایران نشده است. تندیسی

شایسته و بایسته این ابر مرد جهان در ایران وجود ندارد. فیلم و

مستند جهانی شایسته وی ساخته نشده است. نامش برای آغاز سال

آورده نشده است. فقط ملت ایران بودند که هنوز پس از هزاران سال

از درگذشت وی در هنگام آغاز جشن ملی نوروز با سبدها و      

دسته های گل راهی آرامگاه ابدی وی در پاسارگاد می شوند تا ادای

احترام کرده باشند و با منش - کردار و ایران دوستی او پیمانی دوباره

بسته باشند. شادی روان پاک این ابر نیک منش جهان را از یزدان

پاک خواستاریم...  

منبع:WWW.PERSE.BLOGFA.COM