صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

صدای عشق

عاشقانه اس ام اس داستان خودمونی گوناگون

روشن است

روشن است آتش درون شب

وز پس دودش

طرحی از ویرانه های دور.

گر به گوش آید صدایی خشک:

استخوان مرده می لغزد درون گور.

 

دیر گاهی ماند اجاقم سرد

و چراغم بی نصیب از نور.

 

خواب دربان را به راهی برد.

بی صدا آمد کسی از در،

در سیاهی آتشی افروخت.

بی خبر اما

که نگاهی در تماشا سوخت.

 

گر چه می دانم که چشمی راه دارد بافسون شب،

لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش:

آتشی روشن درون شب

تولدت مبارک

امروز تولد یه دوسته خیلی خوب بود تولدش و بهش تبریک میگم

تولدت مبارک دوست خوب من 

تا صد سال با افتخار زندگی کنی

نه هزار سال بدون افتخار


ایشا... خوشبخت بشی

بشر

بشر  یک بودن است و «انسان » یک شدن.

زمزمه

انقدر نام تو را زیر لبم زمزمه کردم   

لب من سوخت ولی نام تورا توبه نکردم

درد بزرگ

سردردهایم امروز شدت گرفت 

 تا جایی که سرم را به دیوار کوفتم  

سرم شکست دیوار خونی شد  

مثل یه کیک سفید که با سس توت فرنگی تزیین شده 

خنده ام گرفت خیلی خندیدم سر دردم یادم رفت 

ولی سوزش جای زخم رو سرم  خودش یه درد یه در خیلی بزرگتر خیلی بزرگتر

خدایا

خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه  

 

 

از اینجا که من ایستاده ام چقدر تا اسمون راهه 

عاموظش ظبان فرانصوی

سلام سلام سلام سلام

سلام سلام سلام سلام

 به اندازه  دلهای بزرگتون  به اندازه ی مهربونیتون به اندازه اسمون شب کویر  

 

که پر از ستاره است  به اندازه تمام پلانکتون های اقیانوس اطلس  به اندازه ی تمام موهای سر  

حسن کچل  به اندازه  نظراتتون تو وبلاگم   

 

میخوام یه خبر خوب به همتون بدم   

 

مریم خانوم دوست خوبم  میخواد تون وبلاگش اموزش زبان فرانسوی بده  البته تا حدی که بتونید حرف بزنید  

 

حداقل نمیتونید فرانسه برید  فرانسه رو به خونتون بیارید  

 

پس وعده دیدار ما  ۱۵ ابان سال ۸۸  وبلاگ یک دل بارانی  

www.yekdelebarani.blogsky.com 

 

یادتون نره ها   منتظریم   

 

((انجمن حمایت از دوستان  خوب و مهربون))

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای اموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سر انجام به قصری زیبا بر فراز کوهی رسید مرد خردمندی که او در جستجویش بود انجا زندگی میکردی

به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد اتاقی شد که جنب جوش فراوانی در ان به چشم میخورد فروشندگان وارد و خارج میشدند مردم در گوشه ای گفتگو میکردند ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود

خردمند با دقت به سخنانت مرد جوانم گوش که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که راز خوشبختی را فاش کند پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد

مرد خردمند اضافه کرد اما از شما خواهشی دارم انگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن دران ریخت و گفت

مرد جوان شروع کرد به بالا پائین کردن پله ها در حالی که چشم از قاشق بر نمی داشت دو ساعت بعد نزد

خردمند بازگشت مرد خردمند از جوان پرسید ایا فرش های ایرانی اتاق نهار خوری را دیدید ؟ ایا باغی که استاد باغبان ده سال صرف اراستن ان کرده است دیدید؟ ایا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست اهو نگاشته شده دیدید

جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی که خردمند به او داده حفظ کند

خردمند گفت خب پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس ادم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه

مرد جوان این بار به گردش در باغ پرداخت در حالی که همچنان قاشق را در دست داشت با دقت و توجه کامل اثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست او باغ هارا دید و کوهستان های اطراف را ظرافت گل ها و دقتی که در نصب اثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد

وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد

خردمند پرسید ک پس ان دو قطره روغنی که به تو سپرده بودم کجاست ؟

مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که انها ریخته است ان وقت مرد خردمند به او گفت

. خردمند با این در گفتگو بود و جوان مجبور شد دو ساعتی صبر کند تا نوبتش شود: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن ان نریزدohki خانه ای که در ان سکونت دارد بشناسد:

راز خوشبختی این است که همه خوشبختی های عالم را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی  

برگرفته از کتاب کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو

دوست دارم لبالب

دوست دارم لبالب 

 میسوزه عشقم از تب  

 پرمیشم از اسم تو هر ثانیه 

 هر شب

شام اخر

 لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام اخر دچار مشکل بزرگی شد ک می بایست نیکی را به جای عیسی و بدی را به شکل یهودا از یاران مسیح که هنگام شام تصمیم گرف به او خیانت کند تصویر میکرد کاتر را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانیش را پیدا کند روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره یکی از ان جوانان همسرا یافت جوان را به کارگاهش دعوت کرد واز جهره اش اتود ها وطرح هایی برداشت سه سال گذشت تابلو شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی برای یهودا هنوز مدل مناسبی پیدا نکرده بود کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند نقاش پس از روزها جستجو جوان شکسته و زنده پوش و مستی را در جوی ابی یافت به زحمت از او دستیارانش خواست تا او را تا کلیسا بیاورند چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت گدارا که درست نمیفهمید چه کار میکنند به کلیسا اوردند دستیاران سرپا نگه اش داشتند و در همان حال سداوینچی از خطوط بی تقوایی گناه و خود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بودند نسخه برداری کرد وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی کمی از سرش پریده بود چشم هایش را باز کرد و نقاشی را پیش رویش دید و با امیزه ای از شگفتی و اندوه گفت : من این تابلو رو قبلا دیده ام داوینچی با تعجب پرسید کی ؟ سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم موقعی که در یک گروه همسرایی اواز میخواندم زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من در خواست کرد تا مدل نقاشی چهره عیسی شوم  

 

برگرفته از داستان شیطان و دوشیزه پریم اثر پائولو کوئیلو

!!۱

این دو تا عکس لب  

یه کار حرفه ای فتو شاپ بود 

دلم نیومد نزارمشون  

هیچ نوع قصد سوء  

از این کار ندارم 

فکر بد نکنیدا!!!!